پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

مشخصات بلاگ
پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

(((نثار ترفیع مقام عالی حضرت صادق الائمه صلوات )))

پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

شهدای دهستان رضوان

شهدای بخش فردوس

شهدای بخش نوق

آخرین نظرات

شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی؛

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۴ ب.ظ
او رفت تا افتخار همسر شهید بودن نصیب من شود

شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی فرزند یکی از جانبازان دفاع مقدس بود و در خانواده‌ای ایثارگر رشد کرد. او در ادامه زندگی با سعیده سادات حسینی فرزند شهید سیدباقر حسینی ازدواج می‌کند ... 

به گزارش تا شهدا؛ شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی فرزند یکی از جانبازان دفاع مقدس بود و در خانواده‌ای ایثارگر رشد کرد. او در ادامه زندگی با سعیده سادات حسینی فرزند شهید سیدباقر حسینی ازدواج می‌کند و همراهی و همسری این دو باعث می‌شود خانواده‌ای دوستدار و مدافع اسلام ناب محمدی تشکیل بدهند. چنانکه وقتی موسوم دفاع از حریم اهل‌بیت از راه می‌رسد، سید سجاد درنگ نمی‌کند و راهی می‌شود. برای آشنایی با سیره و منش این شهید مدافع حرم با همسرش سعیده سادات حسینی همکلام شدیم که این گفت‌وگو از نظرتان می‌گذرد.

 

شما دختر شهید هستید، قاعدتاً قبل از ازدواج با سختی‌های زندگی با یک نظامی آشنا بودید.
بله، من از قبل کمی با سختی‌های زندگی با یک نظامی و نبودن‌هایشان آشنا بودم. پدر من در زمان جنگ پاسدار بود و در شلمچه به شهادت رسید. بنابراین در زندگی با سجاد احتمال همه چیز را می‌دادم. اما ایشان هم از سختی‌هایی که در زندگی خواهیم داشت برایم گفت. من و همسرم در تاریخ 23 شهریور ماه سال 1383 زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. آن زمان 18 سال داشتم و سیدسجاد 22 ساله بود.


هم شما و هم همسرتان بزرگ شده خانواده‌های ایثارگر بودید، می‌خواهم بدانم تلقی شما از مفاهیمی مثل شهید و شهادت چه بود؟
حرف شما درست است. پدر من که شهید دفاع مقدس بود و پدر سجاد هم جانباز شیمیایی، پس جنگ و جهاد و شهادت برای ما واژه‌هایی آشنا و ملموس بودند. من به جایگاه فرزند شهید بودنم افتخار می‌کردم و سجاد هم به فرزند یک جانباز بودنش می‌بالید. من و سجاد همیشه برای فرزندمان از پدر شهیدم صحبت می‌کردیم. سجاد می‌گفت: خدا عاشق بابا باقر بود که او را پیش خودش برد و‌ ای کاش عاشق ما هم می‌شد. من و سجاد هر هفته جمعه‌ها سر خاک پدرم می‌رفتیم، همیشه حسرت می‌خورد خوش به سعادت پدرت که چنین جایگاهی دارد و ‌ای کاش ما هم لیاقتش را پیدا کنیم. همیشه می‌گفت خوش به سعادت کسی که کنار مزار پدرت دفن شود، این حرف‌ها صحبت‌های همیشگی سجادم بود.


چه زمانی حرف از مدافع حرم شدن به میان آمد؟ 
همسرم چندین بار تلاش کرد برود و هر بار ساک رفتن می‌بست و به من نمی‌گفت که مأموریتش مربوط به کجاست. نمی‌خواست که من را نگران کند. فقط می‌گفت مأموریت است و من فکر می‌کردم مثل همیشه مأموریت داخل کشور می‌رود. چند باری هم تا پای ماشین ‌رفت ولی بازگشت و گفت رفتنم درست نشد. خیلی هم ناراحت می‌شد و به من می‌گفت تو راضی نیستی برای همین رفتنم عقب می‌افتد، تو راضی شو تا من بروم. البته جلب رضایت من برای ایشان کار سختی نبود. سجادم در وصیتنامه‌شان خطاب به مادرش نوشت: مادرم! می‌دانم از بهترین دوستان من شیرین‌تر هستید؛ اما دوست دیگری دارم، او را خیلی دوست دارم، آن هم «الله» است.


از لحظات جدایی‌تان بگویید. 
 به علت فوت پسردایی‌ام ما در خانه دایی‌ام بودیم که یکدفعه سجاد به من گفت می‌خواهم بروم مأموریت و من هم چون این حرف برایم عادی بود، گفتم باشه برو. گفت الان می‌خواهم بروم. گفتم خب صبر کن فردا برو، الان که شب است. گفت منتظر من هستند گفتم خب الان باید چه کار کرد؟ گفت برویم خانه و ساک سفرم را ببند. گفتم باشه هر دو سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خانه. بین راه به مسجد رسیدیم گفت نگهدار من از دایی خداحافظی کنم. موقع اذان مغرب بود. نگه داشتم رفت داخل مسجد و با تعجب برگشت. گفتم چیزی شده؟ گفت من اصلاً به دایی حرفی نزدم نمی‌دانم از کجا متوجه شد کجا می‌خواهم بروم. گفت به سلامتی بروی و برگردی، ولی سعی کن سالم برگردی. بین راه هیچ کدام حرفی نزدیم، سجاد خیلی در فکر بود. رسیدیم خانه، من رفتم ساکش را بستم. 16 مهرماه 1394 بود. موقع رفتن لبخندهایش به من آرامش داد و با همان لبخندهای همیشگی از من رضایت گرفت.


گویا ایشان در لحظات خاصی تماسی با شما داشتند؟
بله، آخرین تماسش را هم به یاد دارم. زمانی که تماس گرفت گفت در محاصره هستیم، برای‌مان دعا کن. در آن لحظه در جمعی بودم و هیچ حرفی نتوانستم بزنم. فقط آشوب و اضطرابی داشتم که تا به حال آن را تجربه نکرده بودم! آری! من به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. در دل دعا می‌خواندم و از خدا می‌خواستم تنهایش نگذارد. من به برگشتنش مطمئن بودم. هرچند که این روزها هم من با خودش زندگی می‌کنم و وجودش را در زندگی‌مان حس می‌کنم.


از مجاهدت‌های ایشان در خطوط نبرد اطلاعی دارید؟ 
آنچه می‌دانم روایت همرزمان ایشان است. همرزمانش می‌گفتند: سید سجاد در سوریه هر کاری از دستش برمی‌آمده انجام می‌داده و به همه کمک می‌کرده است. پشت بی‌سیم آنقدر شوخی می‌کرده که هر کسی او را نمی‌شناخت می‌خواست بداند صاحب این صدا کیست...؟ در سوریه مجروح شده بود، اما به کسی چیزی نگفته بود تا به عقب برنگردد. همرزمانش از تنها نگرانی سجاد برایم گفتند. به آنها گفته بود که نگران همسرم و مادرشان هستم. . . آنها یک بار سختی این راه را چشیده‌اند و حال دوباره سختی نبود من را هم باید تحمل کنند. حق هم داشت، بعد از رفتن او سختی‌ها چندین برابر شده اما به شوق دیدارش روزها را می‌گذرانم.


از یادگار شهید بگویید، چند سال دارد؟
محمد‌پارسا متولد 7 فروردین ماه سال 1390 است. زمان شهادت پدرش چهار سال داشت. کوچک بود و از مأموریت پدرش چیزی نمی‌دانست.


از شهادت همسرتان چطور اطلاع پیدا کردید؟ 
من سر کلاس بودم، به خاطر تماس‌های زیاد دل نگران شدم. خاله‌ام تماس گرفت و گفت حال مادر همسرت خوب نیست برو پیش ایشان. به دلم افتاد اتفاقی افتاده، سریع از استادمان اجازه گرفتم و حرکت کردم. در بین راه دوست همسرم تماس گرفت و گفت شنیده است که همسرم تیر خورده، آیا این حقیقت دارد؟ وقتی این حرف را زد من محکم پایم را روی ترمز ماشین زدم و ایستادم. گفتم چی شده؟ وقتی فهمید اطلاعی ندارم گفت چیز مهمی نیست مثل اینکه دست سید تیر خورده و دارد بر‌می‌گردد. خیالم راحت شد که می‌آید و مدتی برای درمان می‌ماند. خوشحال بودم که اتفاق بدتری نیفتاده است و خدا را شکر کردم و با آرامش به راهم ادامه دادم. دوباره گوشی‌ام زنگ خورد، نگاه کردم دایی‌ام بود. دایی گفت بیا خانه ما، گفتم باید بروم خانه مادر همسرم. گفت اول بیا اینجا بعد برو، گفتم باشه منتظر بودم دایی همین اتفاق را به من بگوید. رسیدم آنجا و دیدم حال دایی‌ام اصلاً خوب نیست و بسیار گریه کرده است. تعجب کردم خواستم بگویم می‌دانم چه شده است، ولی دایی‌ام من را در آغوش گرفت و گریه‌کنان گفت دایی‌جان سیدت رفت. من ناباورانه نگاهش کردم. فکر می‌کردم اشتباه شنیدم، ولی گریه‌های دایی می‌گفت نه درست شنیدی!


سیدسجاد چه تاریخی به شهادت رسیدند؟
9  آبان ماه 1394 سجاد من در سوریه به شهادت رسید. گویا او و دوستانش شب در کمین داعشی‌ها می‌افتند. سید سمت راست بدنش از سینه تا پهلو مورد اصابت چندین گلوله قرار می‌گیرد و به شهادت که آرزوی دیرینه‌اش بود می‌رسد. سید سجاد در تاریخ 13 آبان ماه سال 1394 با استقبال پرشکوه مردمی در گلزار شهدای محله دینان از شهر درچه اصفهان به خاک سپرده شد.


شما و مادرتان هر دو همسر شهید هستید، به نظرتان چه شباهتی بین شما و مادرتان وجود دارد؟
همسر شهید بود و من هم در دامان مادری پرورش یافته بودم که بدون پدر شهیدم من و خواهرم را بزرگ کرد. من از حال و هوای همسران شهدای دفاع مقدس مطلع هستم. چون مادر را در کنار خود داشتم. شاید آن زمان درک صحیحی از یک همسر شهید نداشتم. اما امروز که خودم همسر شهید مدافع حرم شده‌ام همواره به این فکر می‌کنم که رفتارم باید همانند همسر یک شهید باشد. اوایل برایم سخت بود ولی الان این رفتارها برایم خیلی دوست‌داشتنی شده است. آرام و صبور شدم و حس می‌کنم حضرت زینب(س)‌ به من آرامش عجیبی داده تا در برابر سختی‌ها و مشکلات زندگی رفتار صحیحی داشته باشم. من احساس می‌کنم ما احساسمان خیلی خاص‌تر و متفاوت‌تر از همسران شهدای دفاع مقدس است و این به دلیل نگاه ما به زندگی حضرت زینب(س) ‌است که جزئی از زندگی ما شده است. من احساس می‌کنم حضرت زینب(س)‌ ما و همسران شهدای مدافع را یاور و همراه خود انتخاب کرده و ما انتخاب شده حضرت زینب(س) هستیم. در حال حاضر سجاد و پدر شهیدم در یک مزار (دو طبقه) هستند، دو شهید در یک مزار.


چطور شد که هر دو در یک مزار قرار گرفتند؟
به طور کاملاً اتفاقی شهید سید سجاد حسینی را در مزار پدرم شهید سید باقر حسینی دفن کردند. همه مردم می‌گفتند که شهید سیدباقر دامادش را در آغوش گرفته است. خود سجاد هم خیلی دوست داشت در کنار بابا دفن شود. می‌گفت خوش به حال کسی که اینجا دفن می‌شود. خود سجاد هم به یکی از دوستانش گفته بود که من را یک ماه دیگر به اینجا می‌آورند، انگار می‌دانست.


خانم حسینی شما سید سجاد را منهای یک همسر چطور شناختید. چه شاخصه‌ای وجود ایشان را لایق شهادت کرد؟ 
سجادم مرد بسیار پاک، با اخلاق و صبوری بود. مردی که اهل عمل بود نه اهل حرف زدن. سجادم کم حرف می‌زد و بسیار تلاش می‌کرد تا از عهده کاری که به او سپرده شده بربیاید. گاهی فقط به سجاد نگاه می‌کردم و معترض می‌شدم که چرا اینقدر زیاد کار می‌کند، چرا استراحت نمی‌کند. سجاد اما با لبخند همیشگی‌اش من را آرام می‌کرد. صبوری در برابر مشکلات زندگی همسرم مثال‌زدنی بود. همسرم مزد خوبی و صبوری و مهربانی و قلب رئوفش را گرفت. سجاد عاشق خانواده شهدا و یتیمان بود. اگر می‌شنید در بین سربازانش یتیمی است با او بیشتر از سربازان دیگر صمیمی می‌شد. عاشق بازی کردن با بچه‌ها بود و شاد کردن دل بچه‌ها را بسیار دوست داشت. داخل هر جمعی می‌نشست آن جمع پر از خنده و شادی می‌شد. همه می‌گفتند سید باید پیش ما بنشیند، خیلی روحیه بالا و شادی داشت.


کلام آخر 
مردم بسیار به من می‌گویند و سؤال می‌کنند که چگونه اجازه دادی همسرت برود. از همین جا می‌خواهم به همه آنها و همه آنهایی که مجاهدت رزمندگان را با امکانات و پول می‌سنجند بگویم که اگر دختر شهیدم و اکنون با افتخار همسرشهید خطاب می‌شوم در آرزوی روزی هستم که من را مادرشهید خطاب کنند. فقط از سجاد می‌خواهم برایم یک دعا کند آن هم اینکه تنها یادگارش را همچون خودش تربیت کنم! وقتی آنها را مدافعان حرم می‌دانند و وقتی خود این رزمندگان کلنا عباسک یا زینب می‌گویند، مگر می‌شود ابوالفضل‌گونه نباشند؟ آری آنها تا آخرین قطره خون، خود را فدای عشق اهل بیت می‌کنند.

  • خادم الشهداء

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی