پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

مشخصات بلاگ
پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

(((نثار ترفیع مقام عالی حضرت صادق الائمه صلوات )))

پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

شهدای دهستان رضوان

شهدای بخش فردوس

شهدای بخش نوق

آخرین نظرات

من دیروز هماهنگ کرده بودم که یک هفته­ ای برای دیدن دخترم بیایم مشهد و برگردم.(دختر شهید سمندری آن زمان دو سه ماه بود ) ولی الان که جلیل شهید شده فکر می­کنی بیایم یا نه؟ 

به گزارش تا شهدا؛ شهید محمدرضا سمندری در دوازدهم آبان­ماه سال 1338 در روستای کریم ­آباد از توابع بخش تبادکان مشهد دیده به جهان گشود. به علت نبود مدرسه در روستا محمدرضا سواد قرآنی را در زادگاهش آموخت. دوازده یا سیزده ساله بود که روستای کریم ­آباد را ترک و در مشهد سکنی گزید.

 

با شروع حمله ددمنشانه ارتش بعث عراق به خاک کشورمان، در ماه دوم جنگ به همراه پانزده نفر دیگر از دوستانش از مشهد به گیلانغرب اعزام  و به ژاندارمری این شهر مأمور شد.

 

او که از روزهای اولیه جنگ داوطلبانه به جبهه آمد بود، بسیار فرز، شجاع، مخلص و اهل کار و تلاش بود. به محض بازگشت از مرخصی زیاد در شهر اهواز و قرارگاه‌های عقب نمی‌ماند، بلکه به محورهای عملیاتی و قراگاه‌های تاکتیکی سر می­‌زد.

 

باید گفت محمدرضا سمندری آرام و قرار نداشت. او از فرماندهان کلیدی و محوری واحد تخریب بود. مأموریت‌های حساس را به او واگذار می­‌کردند. همرزمان او در عملیات میمک ایجاد میادین مین در جلو خطوط پدافندی در زیر آتش مستقیم تانک‌های دشمن را فراموش نمی­‌کنند، و یا در عملیاتی دیگر ایجاد موانع و سیم خاردار در آبراه­‌های هور، که کاری فوق العاده سخت بود، را به صورت شبانه روزی انجام داد.

 

 

محمدرضا، مرد خط­ مقدم بود. او رفاه­ طلب نبود و با خاکریز و سنگر انس داشت. او تا سال 1364 در کسوت بسیجی جای جای جبهه‌ها را تجربه کرد و از سال 1364 بود که به عضویت سپاه پاسداران در آمد.

 

زمانی که معاون گردان یاسین شد در صبحگاه برای معرفی حاضر نشد؛ از این کارها زیاد و یا اصلاً خوشش نمی­‌آمد. شهید سمندری اهل تظاهر نبود. گفت نیازی نیست، بچه‌ها حین کار مرا می‌شناسند. همین طور هم شد، وقتی محمدرضا در خط ترکش خورد و به شهادت رسید، از راننده لودر گرفته، تا نیروهای گردان و بی‌سیم‌چی‌ها همه با داد و فریاد آقا رضا آقا رضا می­‌گفتند و به سر و صورت می‌زدند؛ همه او را شناخته بودند.

 

با آقاجلیل، سال ۶۶ در خط ماووت بود، شهادت جلیل رو دید، چند روز بعد او هم مجروح شد، بعد از درمان اولیه، علیرغم دستور پزشک جهت اعزام به عقب، با بدن مجروح به خط رفت و چند روز بعد یعنی 24 تیرماه 1366 در ماووت پر کشید و پیش جلیل رفت...

 

در یک جمله باید گفت محمدرضا سمندری عصاره‌­ای از تمام خوبی­‌ها و در بین فامیل و دوستان نمونه بود همین امر باعث شد که خداوند او را برای خود برگزیند و در جوار رحمتش سکنی دهد.

 

 

خاطراتی از فرمانده شهید محمدرضا سمندری

اگر صد بار هم مرا به خدمت ببرند باز هم فرار می­ کنم

قبل از انقلاب، ماهی دو سه مرتبه برای اعزام به سربازی از طرف رژیم به دنبال محمدرضا می‌­آمدند و بعد هم به من گفتند: هر طوری شده باید او را تحویل ما بدهی و به قدری من را تحت فشار قرار دادند تا بالاخره محمدرضا را تحویل دادم. آنها به من گفتند اگر سمندری را تحویل ندهی یا باید به زندان بروی یا خودت را به جای او به سربازی می‌­بریم!

 

او را برای خدمت سربازی به سیرجان کرمان اعزام کردند. بعد از آن، حدود یک ماه از محمدرضا بی‌خبر بودم، گاهی پیش خودم می­‌گفتم خوب، حالا سر خدمتش است.

 

بعد از مدتی خودم برای کار بنایی به کرمان رفتم و متوجه شدم که او از خدمت فرار کرده! بعد من به روستا برگشتم و محمدرضا را دیدم به او گفتم: عمو، بدکاری کردی که از خدمت سربازی فرار کردی، ما از دست پاسگاه دیگر نمی‌­توانیم اینجا زندگی کنیم. محمدرضا گفت: نه عمو، اگر صد بار هم مرا برای خدمت ببرند، برای صد و یکمین بار باز هم فرار می­‌کنم! من به این رژیم خدمت نمی­‌کنم. گفتم: برای چی؟! گفت: همین که گفتم. ما آن زمان نمی‌­دانستم که روزی حرکتی انقلابی توسط یک مرجع دینی آغاز می­‌شود و انقلابی شکل گرفته و نظام اسلامی حاکم خواهد شد.

 

 

امر به معروف عملی

یادم می‌­آید که یک روز در جمعی نشسته بودیم. من یک شوخی کردم و بعد خودم فهمیدم که اشتباه کرده­‌ام. شوخیم بی‌غرض بود و فکر نمی‌کردم  مشکلی بوجود بیاورد اما بعد فهمیدم بدون اینکه خودم بخواهم دل یک نفر را رنجانده‌ام.

 

وقتی که جلسه تمام شد و همه رفتند من ماندم و آقای سمندری. محمدرضا مرا بیرون از سنگر برد و با من صحبت کرد. او هر چه توضیح می‌داد که این حرف را نباید می‌گفتی، من حاضر نبودم قبول کنم که اشتباه کرده‌ام، خلاصه بحث به جایی کشید که شهید سمندری دید نمی­‌تواند مرا قانع کنند. در آخر یک سیلی آبدار تو گوشم زد. وقتی که آن سیلی را خوردم تازه متوجه اشتباه خودم شدم.

 

او کلاً خیلی خونسرد بود اما وقتی می‌­دید که به کسی ظلم می‌شود خود را موظف می­‌کرد تا جلوی ظلم به دیگران را بگیرد و هر کاری را که می‌توانست انجام می‌­داد. او حتی با من که رفیق و دوستش بودم برخورد می‌کرد، برای اینکه دل دیگران رنجیده نشود.

 

من هرگاه یاد آن سیلی می‌افتم با خودم عهد می­‌کنم که کسی را نرنجاندم.

 

 

در حسرت شهادت

برادر سمندری دو هفته قبل از شهادتش از جبهه با من تماس تلفنی داشت. در این تماس وقتی با من صحبت می­‌کرد احساس می­‌کردم که رفتنی است.

 

به محمدرضا گفتم: چه خبر؟ گفت: جلیل هم رفت. جلیل شهید شد احتمالاً خانواده‌اش خبر ندارند. بین دوستان مطرح نکنید رفقا همه رفتند. نمی­ دانم چرا من مانده‌­ام. بغض گلویش را گرفته بود به همین خاطر من به او گفتم: شما مصمم باش، شما درآنجا مسئولیت داری می­‌خواهی روحیه بچه­‌ها را تضعیف کنی؟ شهید سمندری گفت: من نمی­‌خواهم بگویم که متزلزل شدم، نمی­ خواهم بگویم سست شدم خداوند هر چه خودش مصلحت بداند.

 

بعد شهید سمندری ادامه داد، من حسرت می­‌خورم که چقدر باید در جبهه بمانم تا به شهادت برسم. من در همین حال او را دلداری می‌دادم و همان تعریف­‌هایی که موقع بحث کردن در این مورد با هم می‌کردیم را به او گفتم.

 

محمدرضا گفت: من دیروز هماهنگ کرده بودم که یک هفته‌ای برای دیدن دخترم بیایم مشهد و برگردم. )دختر شهید سمندری آن زمان دو سه ماه بود) ولی الان که جلیل شهید شده فکر می­‌کنی بیایم یا نه؟ بعد از اینکه یک آرامش نسبی پیدا کرد، به او گفتم: از من سوال می­‌کنی؟ خودت تصمیم بگیر. محمدرضا گفت: برگ مرخصی­‌ام در جیبم است ولی احساس می­‌کنم با شهادت جلیل یک سرپرست واقعی بالای سربچه‌ها نباشد در هر صورت احتمالاً من اینجا بمانم.

 

من مطمئن بودم که او تصمیم درستی می­‌گیرد. محمدرضا بالاخره تصمیمش را گرفت که از دیدن دخترش منصرف شود و همانجا بماند و سرپرستی بچه­‌های بسیجی را در جبهه به عهده بگیرد. حدود دو هفته بعد هم باز من اولین نفری بودم که از شهادت محمدرضا سمندری با خبر شدم.

 

مبارزه توأم با بصیرت

به یاد دارم قبل از انقلاب یک شب حدود ساعت 12 بود که در کارگاه ژاکت بافی، اعلامیه­‌های حضرت امام را در ژاکت­‌های بافته شده جاسازی می­‌کردیم که بعداً در سطح شهر پخش کنیم. با برادر سمندری حدود 6 نفر می‌شدیم که این کار را انجام می‌دادیم. البته خودمان اول اعلامیه را مطالعه می‌کردیم. آن شب برادر سمندری حدود یک ساعت روی مطلبی از آن اعلامیه حضرت امام با دوستان مباحثه می­‌کرد. من به او گفتم: چقدر بحث می­‌کنی؟ این که خیلی روشن و واضح است. محمدرضا به شوخی گفت: من مثل شما نیستم که فقط اعلامیه­ پخش کنم، من باید اول خودم توجیه بشوم که اگر برای کسی که این اعلامیه را از من می­‌گیرد و مطالعه می‌کند سوالی پیش آمد بتوانم جوابگویش باشم.

 

سعه صدر محمدرضا زبانزده بود

قبل از عملیات والفجر 8 بچه­‌ها واحد تخریب به قرارگاه تاکتیکی که در روستایی بین شهرک ولیعصر(عج) و خرمشهر واقع شده بود منتقل شدند.

 

برادرسمندری قبل از انتقال نیروها با تعدادی از بچه­‌ها رفته و قرارگاه را آماده کرده بود. نیروها حدود ساعت 10-9 شب بود که وارد این مکان شدند. محمدرضا، آن شب تنها نیروی مسئولی بود که آنجا حضور داشت و بچه­‌هایی که آن شب وارد قرارگاه تاکتیکی شده بودند حدود 150-100 نفر بودند. او عجیب درگیر کار شده بود و سرش شلوغ بود.

 

باید در این بین متذکر شد که صبر و حوصله شهید سمندری در بین بچه­‌های سبزوار تعریف خاصی پیدا کرده بود. آن شب من، شهید کرابی و نمدچیان به اصطلاح "شرگری‌مان" گل کرد و باهم تبانی کردیم که برویم ببینیم می‌توانیم به قول خودمان برادر سمندری را "کفریش" کنیم.

 

ما حدود 45 دقیقه مرتب می‌­آمدیم و از او که گرماگرم کار بود سوالاتی می­‌کردیم. مثلاً یکبار یکی از ما آمد و از او سوال کرد که آقا رضا تانکر آب کجاست؟ محمدرضا هم آدرس می­‌داد و ما را راهنمایی می­‌کرد. بعد از 5 دقیقه دوباره می‌آمدیم و می­‌گفتیم آقا رضا، تانکر آب را پیدا نکردیم، او هم با حوصله دست ما را می‌گرفت و به کنار تانکر آب می‌­آورد و می‌گفت: بیا این تانکر آب. بعد از گذشت مدتی دوباره می‌آمدیم و می‌گفتیم: پتو کجاست؟ محمدرضا باز ما را راهنمایی می­‌کرد. خلاصه ما در آن شب حساس که چندین نفر دیگر هم از محمدرضا سوالاتی داشتند و ما هم با داد و بیداد سوالات بی­‌جایمان را مطرح می­‌کردیم نتوانستیم او را عصبانی کنیم و بالاخره خودمان خسته شدیم و دست از این کارمان کشیدیم.

 

بعد از والفجر 8 هر وقت که صحبتی از محمدرضا سمندری به میان می‌آمد این خاطره را برای بچه‌ها تعریف می­‌کردیم و شهید کرابی به بچه­‌ها می­‌گفت: رضا به قدری صبر و حوصله‌­اش زیاد است که یک شب ما سه نفری نتوانستیم او را عصبانی کنیم.

  • خادم الشهداء

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی