شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) سعید کمالی متولد 1369 و از جوانان نسل چهارم انقلاب اسلامی بود که در دامن پدر و مادری ساده و روستایی از خطه سرسبز شمال پرورش یافت. سعید در مکتب اهل بیت (ع) به چنان بالندگی دست پیدا کرد که شهادت را نصیب خود کرد. آری در موسم هجوم کرکسهای زمانه، تکفیریهایی که جز خود هیچ کس را مسلمان نمیدانند، این شیربچههای علویاند که هرگز نخواهند گذاشت تاریخ تلخ عاشورا تکرار شود، اگر امام حسین (ع) در روز عاشورا با 72 یار تنها ماند اکنون پس از قرنها، از 72 ملت جهان مسلمانان راستین برای پاسداری از قیام امام حسین (ع) عزم رزم میکنند تا خیال واهی دشمنان اسلام ناب محمدی به سرانجام نرسد. با هماهنگی روابط عمومی سپاه کربلای مازندران به سراغ خانواده شهید مدافع حرم سعید کمالی یکی از 13 شهید کربلای خانطومان رفتیم تا در همکلامی با پدر و خواهر شهید یکی دیگر از شیربچههای خامنهای کبیر را بهتر بشناسیم.
قربان کمالی پدر شهید
آقا سعید در چه فضایی بزرگ شد که مسیر دفاع از اسلام را در پیش گرفت؟ غیر از شهید چند فرزند داشتید؟
من 4 فرزند دارم و شغلم بنایی است. با کارگری و رزق حلال فرزندانم را بزرگ کردم، زمان جنگ تحمیلی 7ماه در عملیات کربلای 5 و والفجر8 حضور داشتم و روحیه شهادتطلبی در خانواده ما بود. الحمدلله خدا یک قربانی از من در راه اسلام و دفاع از حرم آلالله قبول کرد، اخلاق پسرم عالی بود، از کلاس اول ابتدایی نماز میخواند. قبل از آن وضو گرفتن را یاد گرفت و روزی 3 بار وضو میگرفت تا اینکه مدرسه رفت و نمازش را اول ابتدایی شروع کرد. سعید دائمالوضو بود. پسرم حتی کمک حالم در کارگری و بنایی میشد. کار را عار نمیدانست و برای رزق حلال تلاش میکرد تا اینکه درس خواند و دیپلم تجربی گرفت. سه رشته دانشگاهی قبول شد و رشتهای که علاقه داشت ادامه داد. مدام در اردوهای جهادی بود. فارغالتحصیل که شد ازدواج کرد. برای رفتن به سوریه یک سال در نوبت بود. 14 فروردین 95 به صورت داوطلبانه به سوریه اعزام شد و بعد از 35 روز در 17 اردیبهشت 95 به همراه 12 تن دیگر از بچههای مازندران در خانطومان به شهادت رسیدند.
با رفتن پسرتان مخالفت نکردید؟
من نه اما مادرش مخالفت میکرد که به خاطر دفاع از حریم حضرت زینب(س) دلش را راضی کرد. من از خدا خواستم که پسرم برای دفاع از حرم آلالله راهی سوریه شود. سعید چهار سال قبل ازدواج کرده بود و یک پسر دوساله دارد. بچه مقیدی بود. جشن ازدواج نگرفت و جایش به حج رفت و ولیمه داد. از روز اول خواستگاری به همسرش گفته بود من عروسی نمیگیرم. پسرم هیچ وقت در مراسم عروسی و مکانی که مناسب شأنش نبود شرکت نمیکرد اخلاقش بسیار عالی بود. سعید با همسرش میانه خوبی داشت و هرچه او میگفت قبول میکرد. منتها برای رفتن به سوریه خودش تصمیم گرفت و میگفت برای رفتن به جهاد نباید کسی جلویم را بگیرد.
در مورد شهادتشان به شما الهامی شده بود؟
شبی که قرار بود شهید شود به خوابم آمد و گفت خانم و پسرم کجا هستند. به من بابا نمیگفت. میگفت ارباب، گفت ارباب امیرمهدی و فاطمه کجا هستند؟ کلید خانه را به تو ندادند؟ کمی حرف زدیم و آخرش گفت ارباب خداحافظ، من از خواب بیدار شدم و متوجه شدم پسرم شهید شده است.
آخرین وداعتان چگونه بود؟
روز اعزامش 14 فروردین 95 بود. شب قبلش ساعت 11شب به او زنگ زدند و گفتند باید راهی سوریه شوی. به دوستانش زنگ زد و بعد به ما گفت میخواهم به سوریه بروم. گفتم برو در امان خدا و پسربزرگم از خونسردی من تعجب کرد و گفت بابا پسرت دارد میرود. گفتم برود در امان خدا. انگار کسی به من میگفت جلویش را نگیر. موقع خداحافظی سعید مرا بوسید و مادرش قرآن بالا سرش گرفت تا دم دررفت و بدرقهاش کرد.
به هرحال شما پدر هستید، چطور دلتنگیهایتان را آرام میکنید؟
وقتی حضرت ابراهیم (ع)، اسماعیل را قربانی کرد آرامش داشت. چون میدانست پسرش را میخواهد در راه خدا قربانی کند. من موقع نمازم از خدا خواستم خودم و سه پسرم در راه امام زمان (عج) بمیریم. خدا بهترین فرزندم را گلچین کرد. من آنقدر مقاومت دارم که در راه خدا دلنگران نباشم. دو پسر دیگرم و خودم فدایی حضرت زینب(س) هستیم. الان به وجود ما هم احتیاج باشد راهی جنگ با کفار در سوریه میشویم.
پسرتان چه سفارشاتی در مورد خانوادهاش داشت؟
آخرین روزی که میخواست به سوریه برود گفت مواظب بچههایم باش، گفتم پسرم هدفت از رفتن به سوریه چیه؟ گفت پدر زمینه ظهور امام زمان را چه کسی باید فراهم کند؟ ما باید زمینهساز ظهور امام زمان(عج) باشیم. میگفت اگر سوریه نرویم کفار آرامش ایران را هم به هم میزنند. اما یک سری افراد این اهداف را نمیفهمند و نمیدانند شهدای مدافع حرم جانشان و جوانیشان را دادند تا اسلام حقیقی زنده بماند، تا کفر و الحاد به همه جای جهان گسترش نیابد. تا امنیت ایران عزیزمان حفظ باشد.
اکرم کمالی خواهر شهید
شما خواهر بزرگتر شهید بودید، کمی از کودکیهای برادرتان بگویید.
من متولد سال 65 هستم و چهار سال از برادر شهیدم سعید بزرگترم، سعید متولد 1369 بود. کودکیهای برادرم مثل پسرش امیرمهدی خیلی آرام و مظلوم بود. ما در خانواده مثل رفیق بودیم. یکی از کارمندان کمیته امداد بعد از شنیدن خبر شهادت برادرم گفت هر ماه که حاجسعید حقوق میگرفت اول جایی که پا میگذاشت کمیته امداد بود، به مستمندان کمک میکرد، راجع به حجاب خیلی تأکید داشت. به دختران فامیل میگفت شما چادری شوید من برای همه شما چادر میخرم. از قم چادر و ساق دست میخرید و به دختران فامیل هدیه میداد.
شاید سؤالمان کمی عجیب باشد، اما تجربه ثابت کرده شهدا اغلب از آرزوی شهادتشان صحبت میکنند، برادرتان اولین بار کی از آرزوی شهادتش گفت؟
خوب یادم است سعید اول راهنمایی بود. مادرم نمازش را که تمام کرد، سعید رو کرد به او و گفت مامان چقدر منو دوست داری؟ مادرم گفت تو پسر منی، تو عزیز منی، سعید گفت همان اندازهای که نماز و من را دوست داری دعا کن من شهید شوم و مرگم شهادت باشد. از همان زمان آرزوی شهادت داشت. به خانمش میگفت من شهیدم. به برادرم میگفت من شهید شدم پیراهن سفید بپوش. همان زمانی که سعید دانشآموز راهنمایی بود، مادرم خواب دید یک پتو آوردند که انگار جنازهای درون آن است اما وقتی لای پتو را باز میکنند، خون میبیند و هیچ جنازهای درون پتو نبود. از خواب میپرد و حضرت عباس را صدا میزند. از همان سال مادرم نذر میکند و هر سال ماه رمضان مسجد نذری میدهد.
چطور از شهادتش مطلع شدید؟
باورتان نمیشود اگر بگویم خبر شهادتش را در بازار از طریق یکی از آشناها شنیدم. یادم آمد شبی که داشت میرفت سوریه برای سلامتیاش صلوات میفرستادم. خانمش راضی نبود برود. همان موقع برادر دیگرم گفت داداش سعید بوی شهادت میدهد.
حضور شهید را در زندگیتان حس میکنید؟
من که هنوز فکر میکنم برادرم شهید نشده است اما باید حقیقت شهادتش را بپذیریم. بیشتر به خاطر خاطراتی که از سعید دارم ناراحتم. با این حال برای شهادتش خوشحالم. او به آرزویش رسید. شهادت حق او بود. سعید پسرش امیرمهدی را خیلی دوست داشت. امیرمهدی تا صبح بابا بابا میگوید. برادرم مثل یک فرشته بود، هر جا میرفت از خودش خوبی برجا میگذاشت، مهربان بود و همیشه به من میگفت چادرت را هیچ گاه از سرت نگیر. تو اگر چادرت را از سرت برداری جواب بیبی زینب(س) را نمیتوانم بدهم. حتی وقتی رفته بود سوریه و میگفتم داداش زود برگرد، در جوابم میگفت جواب بیبی زینب را کی میدهد؟ سعید واقعاً در آرزوی شهادت بود. کمی قبل از شهادتش قبر یکی از شهدای گمنام را خودش درست کرده و یک شب تا صبح داخل مزار خوابیده بود.
الان خبری از شهیدتان دارید که کی پیکرش برمی گردد؟ جوابتان به طعنهزنندگان به مدافع حرم چیست؟
پیکر سعید که برنگشته اما میگویند شهید شده است. هیچ خبر دیگری از او نداریم. اینکه میگویند شهدای مدافع حرم به خاطر پول میروند اصلاً با عقل جور درنمیآید. سعید پسرش امیرمهدی را به اندازه یک دنیا دوست داشت. الان امیرمهدی هر روز سراغ پدرش را میگیرد. فقط عشق به اهل بیت میتواند ارزش دل کندن از این همه مهر و محبت به خانواده را بگیرد. عشقی که ارزش سوختن در مسیرش را دارد و سعید هم در آتش همین عشق سوخت.