برگهایی از زندگی عاشقانه شهید مدافع حرم «حسن احمدی»
پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ
ستوان دوم پاسدار شهید حسن احمدی 25 مهر ماه سال گذشته در دفاع از حریم اهل بیت به شهادت رسید. شهید احمدی از شهرستان تیران استان اصفهان عازم سوریه شد.
ستوان دوم پاسدار شهید حسن احمدی 25 مهر ماه سال گذشته در دفاع از حریم اهل بیت به شهادت رسید. شهید احمدی از شهرستان تیران استان اصفهان عازم سوریه شد و پس از شهادت پیکر پاکش در زادگاهش روستای حسنآباد وسطی به خاک سپرده شد. شهید احمدی سال 83 با سمیه احمدی ازدواج کرد و حاصل ازدواجشان دو فرزند دختر به نامهای زهرا و ریحانه است. همسر شهید راوی 12 سال زندگی مشترک و خاطرات زیبا از بودن در کنار حسن احمدی شده که در ادامه میخوانید.
با توجه به مشترک بودن نام خانوادگیتان، با شهید نسبت فامیلی داشتید؟
بله، ما با هم فامیل بودیم. حسنآقا در یک مراسم خانوادگی من را میبیند و به مادر و خواهرشان میگویند که از سمیه خانم خوشم آمده است. از قبل همدیگر را درست ندیده بودیم. خودش بعداً به من گفت از حجاب و خوشرو بودنتان خوشم آمد. خواهر و مادرشان هم چون پدرم را میشناختند و با هم فامیل بودیم موضوع را با پدرم در میان گذاشتند و بعد به خواستگاری آمدند.
آن زمان خودتان ملاک خاصی برای ازدواج با شهید احمدی داشتید؟
ایمان، اخلاق، خانواده و سطح فرهنگ طرف مقابل خیلی برایم مهم بود. حسنآقا ایمانی محکم داشت. در خیلی از خصوصیات اخلاقی خوب بود. همیشه میگویند اخلاق و ایمان در کنار هم باید باشد. کسی که خوشاخلاق است ایمان هم دارد. از همان موقع که با هم آشنا شدیم تا زمان شهادتش همیشه نمازهایش را سروقت میخواند. حتی بعد از ازدواج اعتقاداتش قویتر هم شد. خودش همیشه میگفت وقتی آدم ازدواج میکند کاملتر میشود.
در رابطه با شغل نظامیشان چه نظری داشتید؟
من شغلشان را خیلی دوست داشتم. وقتی لباسهای نظامیاش را در خانه میپوشید خیلی خوشم میآمد. برای خواستگاری هم که آمد گفت شغلم نظامی است، مأموریت زیاد میروم و احتمال خطر وجود دارد. من چون خیلی جذب اخلاق و مرامش شده بودم گفتم خودتان برایم مهم هستید. شغلش هم برایم مهم بود و شغل پاسداری را خیلی دوست داشتم.
آن روزها فکر میکردید ممکن است 12 سال بعد همسر شهید شوید؟
بله، همیشه در فکرم بود. مخصوصاً در سه، چهار سال اخیر که جنگ سوریه پیش آمد حسنآقا شور و شوق زیادی برای رفتن داشت. دو تن از همکارانش هم شهید شده بودند و انگار خونش به جوش آمده بود. یک روز گفت برای اعزام به سوریه ثبتنام کردهام تا هر زمان که به من نیاز داشتند به سوریه بروم. علاقه شدیدی بین من و حسنآقا و بچهها وجود داشت. همیشه میگفتم من نمیخواهم تو را از دست بدهم چون از اول به هم قول داده بودیم همیشه با هم باشیم. همیشه فکر شهادتش را میکردم. الان هم میگویم جز شهادت چیز دیگری لایقش نبود.
دوستان شهیدش هم مدافع حرم بودند؟ نامشان را به خاطر دارید؟
بله، یکی از دوستانش شهید روحالله کافیزاده اولین شهید مدافع حرم لشکر 8 نجف بود که رابطه صمیمانهای با هم داشتند. شهید نوری هم دوست دیگرشان بود. هنگام شهادت هم شهید کمیل قربانی کنارشان بودند و با هم به شهادت میرسند. از زمان شهادت کافیزاده و نوری بیشتر مواقع که به نجفآباد میرفتیم حسنآقا میگفت حتماً از سمت گلزار شهدا برویم. سر مزار دوستانش میرفتیم و فاتحه و زیارت عاشورا میخواندیم. به شهدا ارادت خاصی داشت. هر هفته با هم سر مزار شهدای گمنام میرفتیم.
این سؤال را شاید برخی از خوانندگان بپرسند که دلیل همسرتان برای رفتن به یک کشور دیگر و جنگ در غربت چه بود؟
همسرم همیشه میگفت خط مقدم ما الان سوریه و عراق است و باید به آنجا برویم تا از اسلام و کشورمان دفاع کنیم. با حرفهایش قانعم کرد. میگفت اسلام و دینمان در خطر است و باید از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) دفاع کنیم. تا لحظات آخر جدا شدن از هم برایمان خیلی سخت بود. همان لحظه آخر هم که میخواستند بروند باز از ته دل راضی نشده بودم.
پس چطور توانستید احساس رضایت را در خودتان ایجاد کنید؟
من همیشه به حسن میگفتم دوست دارم به آرزوهایت برسی. خودش میگفت یکی از آرزوهایم شهادت است و دعا کن شهید شوم. به دخترمان زهرا خانم میگفت دعا کن بابا شهید و عاقبت به خیر شود و شفاعت شما را هم بکنم. من برای رسیدن به آرزوی او، حاضرم از همه چیز بگذرم.
چند فرزند دارید؟
دو فرزند. زهرا خانم 11 سال و ریحانه خانم چهار سال و نیم دارد.
دل کندن از بچهها با توجه به اینکه دختر هم هستند برایشان سخت نبود؟
خیلی سخت بود. حسنآقا علاقه شدیدی به بچهها داشت به خصوص که بچههایمان دختر بودند و وابستگی خاصی به هم داشتند. خیلی همدیگر را دوست داشتند. حسن همیشه قربان صدقه دخترها میرفت. این علاقه را فامیل و همسایهها هم دیده بودند. میدانستند چه عشق و علاقهای بین حسنآقا و بچهها وجود دارد. بالاخره حسنآقا آنجا چیزهای بهتری دیده بودند که دل کندند و رفتند.
الان بچهها با نبود پدرشان کنار آمدهاند؟
زهرا خانم نسبت به هم سن و سالانش درک بالایی دارد. با حسنآقا مسافرت و بیرون زیاد میرفتیم، الان هم هر جا که میرویم به زبان میآید و میگوید جای بابایی خالی است و اگر بود برایمان این کار را میکرد. حسنآقا به کوهنوردی و ورزش هم خیلی اهمیت میداد. پنجشنبه و جمعه به جاهایی که کوه یا رودخانه داشت، میرفتیم. مقید بود آخر هفته بیرون برویم. الان در نبودشان برایمان خیلی سخت است. زهراخانم میگوید بابا ما را هر هفته بیرون میبرد الان هم سعی میکنیم اینطوری باشد ولی طوری که بابایش بود مثل آن زمان نمیشود. به زهرا خانم میگویم مامان افتخار کن که بابا شهید شده. به ریحانه خانم هم میگویم بابا قهرمان است و به وجودش افتخار کن.
شهید احمدی در خانه صحبت و توصیه خاصی به شما و فرزندان داشتند؟ در خانه چطور آدمی بودند و چه اخلاقی داشتند؟
یکی از سفارشهایی که به من و زهرا خانم میکرد حفظ حجاب بود. همیشه میگفت پیرو ولایت فقیه باشید و رهبر هر چه گفتند گوش به فرمانشان باشید. خیلی شوخطبع بود. در عکسها هم ببینید همیشه خنده روی لبانشان است. موقع کار پشتکار خاصی داشت ولی بقیه اوقات زیاد شوخی میکرد. هر کس عکسش را میبیند میگوید مثل آن موقع که میدیدیمش خنده روی لبانش است. الان هر که از حسنآقا صحبت میکند، میگوید ما خنده و خوشرویی حسنآقا را فراموش نمیکنیم.
چند بار به سوریه اعزام شدند؟
اولین بار بود که اعزام میشد. البته ماه رمضان سال 93 به مدت 20 روز به عراق رفت. بعد برگشت و سال 94 به سوریه اعزام شد.
با توجه به اینکه شما با رفتنشان کنار آمده بودید وقتی خبر شهادتشان را شنیدید چه واکنش و احساسی نشان دادید؟
با اینکه فکرش را از قبل میکردم حسنآقا یک روز شهید میشود و خودش هم گفته بود وقتی در این لباس و شغل آمدهام به شهادت ختم شود باز هم خیلی برایم سخت بود. از زمان اعلام خبر تا تشییع و خاکسپاری خیلی برایمان سخت گذشت. به هرحال حسنآقا عزیزترین آدم زندگیمان بود و نبودنش واقعاً برایمان سخت است.
بخش مهمی از راهی که شهدا طی میکنند همسر و خانواده شهدا هستند. در زمان حیات در همه حال کنارشان هستند و بعد از شهادت هم وظیفه سنگینی برای ادامه راهشان دارند. شما در این مدت چگونه در کنار همسرتان بودید تا برای ادامه راهش مصممتر شود؟
ما هر چه که داریم از شهدایمان داریم. خودم در خانوادهای مذهبی با اعتقادات قوی به دنیا آمدم و بزرگ شدم. به ائمه مخصوصاً حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) ارادت خاصی دارم. حسنآقا وقتی در قید حیات بود به حضرت زهرا(س) ارادت خاصی داشت. وقتی زهرا خانم به دنیا آمد گفت اسمش را زهرا بگذاریم. وقتی بچه دوممان هم به دنیا آمد گفت میخواهم یکی از القاب حضرت زهرا(س) را رویش بگذارم. اسم ریحانه را خیلی دوست داشت. من چون از شغل و کارش خوشم میآمد همیشه کنارش بودم و تشویقش میکردم. از لباسهایش عکس میگرفتم. با اینکه مأموریت میرفت روزی چند بار به همدیگر زنگ میزدیم. وقتی به خانه میآمد غر نمیزدم و خانه را طوری آماده میکردم خستگی از بدنش دربرود و حرف و ناراحتی در میان باشد.
همسران شهید مدافع حرم همه یک نقطه مشترک دارند و آن هم صبرشان است. انگار خدا قبل از شهادت صبر را در دلتان انداخته است.
من خودم هم به خانواده میگویم که خدا صبر خاصی به من داده است. حسنآقا در بعضی مسائل عجول بود و به من میگفت شما صبر و حوصله خاصی داری. الان اطرافیان میگویند خدا این صبر و حوصله را در وجودت قرار داده تا امتحانت کند. همان روزهای اول گفتم فکر نکنم بتوانم دوام بیاورم و زنده بمانم ولی خدا همانطور که شهدا را میبرد صبری هم به خانوادههایشان میدهد.
الان حضور شهید را در زندگیتان حس میکنید؟
خیلی. بیشتر از قبل احساس میکنم. بعد از شهادت حسنآقا، ریحانه خیلی مریض شد و حدود یکی دو ماه شبها نمیخوابید. چون به پدرش وابستگی شدیدی داشت خیلی بهانه میگرفت. یک مدت بیتابی میکرد و مریض شده بود و شبها درست نمیخوابید. به خودش متوسل شدم و گفتم بچههایت عزیزترین کسانت بودند و از خدا بخواه بهشان صبر بدهد و بتوانند تحمل کنند و جوابش را هم دیدم.
شهید وصیتنامهشان را نوشته بودند؟
وصیتنامه عمومی پیدا نکردیم ولی یک وصیتنامه برای من و بچهها نوشته بود. در کنار نکاتی که به من و بچهها گفته بود، از خانواده و فامیل هم حلالیت طلبیده بود. یک ماه قبل از اینکه به سوریه اعزام شود حسنآقا خواب میبیند که در بهشت است و آدمهایی با چهرهای نورانی پیش او میآیند و میگویند بیا جایگاهت را نشانت بدهیم. تعریف میکرد در راه که میرفتیم دو طرفم طبق طبق گل چیده بودند. من را روی بلندی بردند و گفتند اینجا جایگاهت است. وقتی یک ماه بعد میخواست به سوریه برود من یاد این خوابش افتادم و فهمیدم تعبیرش چیست.
در پایان اگر نکته یا خاطره خاصی از شهید احمدی دارید برایمان بگویید.
خوب است در اینجا یک خاطره از با هم بودنهایمان تعریف کنم. یک هفته از ماه رمضان پارسال گذشته بود و حسنآقا قول داد به مشهد برویم. با دوستانمان به سفر مشهد و شمال رفتیم. قرار بود حسنآقا اعزام شود و انگار خودش میدانست آخرین سفری است که میخواهیم با هم برویم. هرکاری میکرد تا به ما خوش بگذرد و هیچی کم نمیگذاشت. شوخی میکرد و سعی میکرد ما را بخنداند. هر زمانی که اذان میزد اولین مسجد یا امامزادهای که میدید، میایستاد تا نمازش را بخواند. به نماز اول وقت اهمیت میداد و نمازهایش را اول وقت میخواند. طوری نبود که بگوید بعداً هر جا شد میایستیم و میخوانیم. روی نماز اول وقت تأکید زیادی میکرد. صدای خوبی هم برای قرائت قرآن و مکبری داشت. به مراسمهایی که میرفتیم قرآن میخواند. گاهی هم مداحی میکرد. در این زمینه هم زیاد کار کرده بود.
- ۹۵/۰۶/۰۴