پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

مشخصات بلاگ
پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

(((نثار ترفیع مقام عالی حضرت صادق الائمه صلوات )))

پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

شهدای دهستان رضوان

شهدای بخش فردوس

شهدای بخش نوق

آخرین نظرات

حمیدرضا از سال 1365 در دانشگاه علوم پزشکی ایران مشغول تحصیل در رشته علوم آزمایشگاهی شد. دانشجویی با سواد و درسخوان که به لحاظ ابعاد شخصیتی قدرت جذب‌کنندگی زیادی داشت

 شهید حمیدرضا احمدی خلجی در هیجدهم خرداد سال 1341 متولد شد و 27 سال بعد در 23 خرداد سال 1367 در جریان عملیات بیت‌المقدس7 به شهادت رسید. حمیدرضا از سال 1365 در دانشگاه علوم پزشکی ایران مشغول تحصیل در رشته علوم آزمایشگاهی شد. دانشجویی با سواد و درسخوان که به لحاظ ابعاد شخصیتی قدرت جذب‌کنندگی زیادی داشت و در همان سال‌های دهه 60 افراد زیادی به برکت حضور شهید سواد خواندن و نوشتن یاد گرفتند. عصمت رضوانی مادر شهید مروری بر خاطرات پسرش دارد که در ادامه می‌خوانید.


گفت‌وگو را با مرور دوران کودکی شهید شروع کنیم. اولین خاطرات و تصاویری که از کودکی پسرتان دارید مربوط به چه زمانی می‌شود؟ 
حمید  سه ساله که بود وقتی می‌خوابید به من می‌گفت شما نماز را برایم بخوان، بعد پهلویم می‌خوابید و من نماز را برایش می‌خواندم و او هم با من می‌خواند و بعد می‌خوابید. زمانی هم که به مدرسه ‌رفت خیلی عالی بود و همه از حمید راضی بودند. هیچ وقت مدرسه من یا پدرش را نخواست. پس از آن هم به دانشگاه رفت و درسش را ادامه داد. بعد از انقلاب دوست داشت به سپاه برود یا برود قم معمم شود. برای گزینش سپاه که آمده و از همسایه‌ها درباره حمید سؤال پرسیده بودند همسایه‌ها گفته بودند ما چنین کسی را نمی‌شناسیم. آنقدر کم از خانه بیرون می‌رفت که همسایه‌ها هم به درستی حمید را نمی‌شناختند.


شهید فرزند چندمتان بود؟ 
اولین فرزندم بود. محرم به دنیا آمد و محرم هم شهید شد. از همان کوچکی هیچ اذیت و آزاری نداشت و بچه‌ای نبود که به کوچه برود و دیر بیاید. سرش به درس و کتاب گرم بود. فقط زمان انقلاب بود که به هوای درس خواندن از خانه بیرون می‌رفت و شب‌ها با دست و صورت سیاه و صدای گرفته به خانه برمی‌گشت. مدام به حمید می‌گفتم مادر این کارها را نکن می‌گیرند و می‌کشنت که جواب می‌داد اگر ما نرویم پس چه کسی برود. از اول جنگ هم عازم جبهه شد و وقتی سال‌های آخر به جبهه می‌رفت، می‌گفتم مادر شما دو تا بچه داری و کافی است، این همه آدم در این دنیاست که جواب می‌داد نه من باید بروم و این وظیفه‌ام است. این حرف‌ها را در وصیتنامه‌اش هم آورده است. آخرین باری که می‌خواست به جبهه برود به او گفتم بچه‌هایت خیلی به تو علاقه دارند و پدرت می‌گوید من جای حمید می‌روم که گفت بگذارید این‌بار بروم، بار دیگر بابا برود که رفت و دیگر نیامد. سه ماه مفقود بود و پدرش برای گرفتن اطلاعی از حمید خیلی این طرف و آن طرف رفت. وقتی هم که فهمیدند شهید شده جنازه‌اش از بین رفته بود و دیگر چیزی نبود که بخواهند بیاورند.


با توجه به مطلبی که اشاره کردید شهید دروس حوزوی هم می‌خواند؟
 از همان اول که درس می‌خواند دوست داشت فقط معمم شود. خیلی کتاب می‌خواند. اندازه یک دراور بزرگ کتاب داشت. از زبان انگلیسی، قرآن، دعا، درس‌های حوزه علمیه، دانشگاه و همه را می‌خواند. دنبال علم بود. همیشه مطالعه می‌کرد. خیلی دوست داشت باسواد باشد. همیشه از رسول خدا حدیث می‌آورد و می‌گفت رسول خدا دستور داده که هر مسلمان باید چند مسلمان دیگر را باسواد کند. بعد که به سپاه رفت همراه حاج‌آقا ثمری که مدتی در سیاسی- عقیدتی سپاه بود به ستاد مرکزی سپاه رفته و از آنجا به قم می‌رود. 30 جزء قرآن را از حفظ بود. هر حرفی که می‌‌زد نخست سوره‌ای از قرآن را برایمان می‌خواند. پای همه امضاهایش انالله و انا‌الیه راجعون می‌نوشت.  آن زمان ما در مغازه‌مان حدود 10 کارگر داشتیم که پیششان می‌رفت و با آنها صحبت می‌کرد. می‌نشست با آنها صحبت می‌کرد و اگر 180 درجه مخالف نظر می‌دادند یک کلمه هم بین حرف‌شان صحبتی نمی‌کرد و می‌گذاشت کامل حرف‌شان را بزنند و بعد صحبت می‌‌کرد. خدا شاهد است الان که نزیک به 30 سال از شهادتش می‌گذرد هروقت به خیابان جمهوری می‌روم بچه‌هایی که آن زمان حمیدرضا را می‌شناختند و همکلامش بودند می‌گویند واقعاً این بچه چیز دیگری بود و اگر همه مثل این بچه‌ها باشند آدم هیچ‌موقع گناه و خلاف نمی‌کند و دستوراتی را که اسلام گفته انجام می‌دهد. می‌گویند حمیدرضا طوری با ما صحبت می‌کرد که ما اصلاح شدیم و درسی از شهید یاد گرفتیم که بعد از گذشت این همه سال، هنوز از ایشان یاد می‌کنیم.


دانشگاه در چه رشته‌ای قبول شد و تا چه مقطعی ادامه داد؟
در رشته علوم آزمایشگاهی قبول شد و اواخر دوره لیسانش بود که به شهادت رسید.


بعد از شهادت مدرک لیسانسش را دادند؟
بله، لیسانسش را دادند. فکر کنم کمتر از یک سال مانده بود تا لیسانسش را بگیرد. آن زمان جنگ برایش از همه چیز مهم‌تر بود وگرنه اگر ادامه می‌داد حتماً دکترایش را هم می‌گرفت. قرار بود سر کلاس‌هایش برود ولی ‌گفت باید به منطقه بروم و منطقه مهم‌تر است. موقع تشییع جنازه‌اش سه ماشین و سه اتوبوس از دانشگاه آمدند.


همسرش را خودش انتخاب کرد یا شما پیشنهاد دادید؟
خیر خودش انتخاب کرد. دو دختر داشت و زمانی که شهید شد یکی از بچه‌هایش شیر می‌خورد و دیگری دو سال و نیمش بود. بچه‌هایش را خیلی دوست داشت. وقتی‌ از جبهه برمی‌گشت اول می‌آمد اینجا ببیند که بچه‌هایش اینجا هستند یا نه. موقعی هم که در خانه ما نبودند با همان خستگی راه  به خانه مادر خانمش می‌رفت و بچه‌ها را بر‌می‌داشت و می‌آورد و می‌گفت من فردا دوباره باید بروم و می‌خواهم بچه‌ها کنارم باشند.


شهید درباره جنگ و حضرت امام چه صحبت‌هایی با شما می‌کرد و چه نظری داشت؟
وقتی امام سخنرانی داشتند هیچ‌کس در خانه نباید صحبت می‌کرد تا حرف‌های امام را به خوبی گوش کند. گاهی می‌گویم وقتی امام رحلت کرد خوب شد حمیدم نبود وگرنه از شدت ناراحتی دق می‌کرد.


بعد از اولین باری که به جبهه رفت مدام می‌آمد می‌گفت مامان راضی هستی؟ گفتم آخر چه کارت کنم، بگویم نرو که می‌روی، می‌گفت نه من می‌خواهم شما راضی باشی. می‌گفت مامان شما ببین امام‌حسین بچه‌هایش را در راه خدا داد یک وقت سروصدا نکنی، چون می‌دانست اگر اتفاقی بیفتد من خیلی ناراحت می‌شوم می‌خواست من را آماده کند. چند سال که از جنگ گذشت دیگر رفتن و آمدن رزمندگان برای خانواده‌هایشان عادی شده بود. اوایل جنگ حالت دیگری داشت، ولی چند سال که از جنگ گذشت جنگ برای مردم عادی شد.


جریان جبهه رفتنش چگونه اتفاق افتاد؟ همان اوایل جنگ به جبهه رفت؟
هفت روز از جنگ می‌گذشت که یک شب به خانه آمد و دیدم کوله‌پشتی‌اش را جمع کرده و می‌گوید می‌خواهم به جبهه بروم. گفتم هفت روز بیشتر از جنگ نمی‌گذرد و تو هنوز چیزی یاد نگرفتی. گفت از کجا می‌دانی؟ خلاصه من در اتاقش را قفل کردم تا نتواند جایی برود. ساعت 5 صبح برای نماز که بلند شدم در اتاق را باز کردم دیدم حمید نیست. پنجره را باز کرده و رفته بود. کاغذی روی تشکش گذاشته بود که در آن نوشته بود من به جبهه رفتم. همراه دایی‌‌اش که آن زمان معاون آقای جعفری وزیر بازرگانی بود به دنبالش رفتیم که آدرس دادند پشت نیروهوایی 70، 80 نفر را صف کرده‌اند و می‌خواهند اعزام کنند. آنجا او را دیدم که بعد اعزام شد و پس از چند بار رفتن و آمدن عضو سپاه شد.


زمانی که آنها به جبهه می‌رفتند خیلی خطرناک بود. هنوز نیروها انسجام و امکانات نداشتند و شرایط برای جنگیدن خیلی مساعد نبود. همیشه هم به جنوب می‌رفت چون از سرما عاجز بود. یک مدت مجروح شد و تقریباً سه ماه بیمارستان اهواز بود و ما اطلاع نداشتیم. البته دایی‌هایش که یکی‌ از آنها سپاهی و دیگری‌ معاون وزیر بود اطلاع داشتند ولی چیزی به ما نمی‌گفتند. آن زمان حمید مسئول نهضت سوادآموزی کل سپاه بود و ما فکر می‌کردیم مثل همیشه گرفتار است برای همین نمی‌‌تواند بیاید.


در جبهه هم به رزمنده‌ها درس می‌داد؟
عاشق این بود که یک نفر را باسواد کند. موقعی که عملیات بود و می‌دانست فردا عملیات دارند که باید به منطقه می‌رفت ولی زمانی که عملیات نبود به ستاد مرکزی می‌رفت و بچه‌هایی که شهر را ندیده ‌و ‌سواد نداشتند را به همراه پرسنلی که زیر نظرش بودند به یکی از مدارس می‌برد و در عرض 70 روز باسوادشان می‌کرد. خانمش تعریف می‌کند گاهی اوقات می‌گفت به من اجازه بده یک هفته خانه نیایم چون تعدادی از بچه‌ها عقب افتاده‌اند و باید با آنها درس کار کنم. وقتی به خانه می‌آمد خیلی سرحال بود و لبخند ملیحانه‌ای می‌زد و می‌گفت این بچه‌هایی که به منطقه رفتند برای من نامه نوشته‌اند و می‌توانند بخوانند و بنویسند. خیلی از این موضوع لذت می‌برد. لذتی بالاتر از این برایش نبود که کسی را باسواد کند. کل قرآن را حفظ بود. اوایل که به سپاه رفت ماهی 2000 تومان حقوق می‌گرفت و ازدواج کرده بود و بچه‌ هم داشت می‌آمد خمس مالش را می‌داد. می‌گفتم مادر تو با این 2000 تومان کرایه خانه می‌دهی که می‌گفت نه مامان برکت دارد. سال 54 در کنار فعالیت‌های انقلابی‌اش دیپلمش را گرفت.


زمان شهادت چند سال داشت؟
27 سالش بود. یکدفعه می‌گفت آنقدر جلو رفته بودم که نفس‌های عراقی‌ها را می‌شنیدم ولی خدا وعده داده بود که وجعلنا من بین ایدیهم که دشمن شما را نمی‌بیند. می‌گفت تانک‌های عراقی درست از بغل پای من رد می‌شدند. می‌گفت خانواده ما شهید نداده و ناراحتم. خاطرم است بچه خواهرم تخریبچی بود. 9 تا تجدید آورده بود و می‌خواست ترک تحصیل کند که حمید خیلی ناراحت شد و گفت چطور به خودت اجازه می‌دهی ترک تحصیل کنی؟! امروز ما باید درس بخوانیم. می‌گفت در همان جبهه باید درسمان را بخوانیم. آدم خاصی بود. تا وقتی که بود من او را نشناختم. تا زمانی که شهید نشده بود نمی‌دانستم کیست؟ در عملیات بیت‌المقدس همراه همرزمان دیگرش شهادتنامه نوشته بودند. 40 نفر نوشته و امضاء کرده بودند منتها فقط حمیدرضا نوشته بود.


 انالله و انا الیه راجعون.
آخرین دیدارتان را به خاطر دارید؟
بله، قرار بود بچه برادرش به دنیا بیاید و از بیمارستان بیاورند. دم در قصد رفتن داشت که گفتم حمید نرو بگذار بچه برادرت را بیاورند بعد برو. گفت نه مامان دیرم شده و باید زودتر بروم. اتفاقاً تا حمید رفت بچه را آوردند. وقتی سراغ حمید را گرفتند نمی‌دانم یکهو چطور به دلم افتاد که گفتم حمید رفت و شاید دیگر برنگردد.


شهادتش چگونه اتفاق افتاد؟
ساعت 3، 4 عملیات بیت‌المقدس7 شروع می‌شود. در شلمچه ما قدم به قدم شهید دادیم تا توانستیم منطقه را بگیریم. این در حرف شاید ساده به نظر آید ولی این حرف شوخی نیست. ما بهترین جوان‌هایمان را در راه دفاع از کشور دادیم. از جمع گردان آنها سه نفر شهید می‌شوند که جنازه‌شان سه ماه در شلمچه بدون اینکه خاکی رویشان بریزند زیر آفتاب 50 درجه می‌ماند. از پلاک و لباس‌هایش متوجه شدیم پیکر چه کسی است چون تمام صورتش از بین رفته بود. بقیه دوستانش در گردان اسیر می‌شوند و ما هر جا می‌رفتیم عکس اسرا را می‌دیدیم این سه نفر جزو آنها نبودند. هر اسیری که می‌آمد از او سؤالی درباره حمید می‌پرسیدیم. خانواده‌اش هم برایشان جا افتاده بود که او اسیر شده و حتی شب عید خانمش اتاقش را آماده کرد و گفت حمیدرضا می‌آید. اگر بود، الان 50 سالش بود. حمیدرضا عاشق بچه‌ها و خانواده‌اش بود.
  • خادم الشهداء

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی