حاج رضا برای گرفتن مجوز اعزام محاسن سفیدش را از ته زد!
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۵۷ ب.ظ
اولین شهید مدافع حرم آموزش و پرورش رضا ملائی؛
معلم بود و درس ایمان و اراده را به دانشآموزانش مشق میکرد. کمی بعدکه طبل جنگ به صدا درآمد، برای دفاع از ایران اسلامی راهی جبهههای جنوب شد و ...
معلم بود و درس ایمان و اراده را به دانشآموزانش مشق میکرد. کمی بعدکه طبل جنگ به صدا درآمد، برای دفاع از ایران اسلامی راهی جبهههای جنوب شد و اولین بار حضورش با همراهی گردان انشراح کلید خورد. شهید ملائی استاد و معلمی نمونه بود که حتی بعد از اتمام جنگ تحمیلی، میدان را ترک نکرد و به محض شنیدن نفس شوم جهل و تروریسم پیرامون حریم اهل بیت(ع)، رخت رزم پوشید و این بار شهید جبهه دفاع از حرم شد.
انتخاب یک عنوان خاص برای شهید حاج رضا ملائی کمی دشوار است، چراکه اگر بخواهیم تنها به فعالیتهای اجتماعی او بپردازیم باید عناوینی چون اولین شهید حقوقدان بسیجی مدافع حرم، اولین شهید مدافع حرم شورای حل اختلاف، اولین شهید مدافع حرم شورای اسلامی شهر، اولین شهید مدافع حرم سازمان بسیج فرهنگیان کشور، اولین شهید مدافع حرم سازمان بسیج دانشآموزی کشور یا اولین شهید فرهنگی مدافع حرم در آموزش و پرورش کشور را به او عطا کنیم. انچه در پی میآید گفتوگوی ما با نواب ملائی، فرزند شهید حاج رضا ملائی است که پیشرو دارید.
گویا پدر شما از فعالان انقلابی بودند، چند سال داشتند و چه فعالیتهایی در دوران انقلاب و جنگ انجام میدادند؟
پدر متولد 1336 بود. ابتدای انقلاب مدت کوتاهی به عنوان دبیر ستاد توزیع کالا و مبازره با گرانفروشی و احتکارمشغول به خدمت بود. با توجه به اینکه شهرستان آغاجاری دارای تأسیسات منابع عظیم نفت و گاز است، شهید به مدت دوسال از دی ماه 1358 تا مرداد 1361 به عنوان حراست از تأسیسات نفت در قالب نیروهای مردمی به حفاظت از تأسیسات نفتی میپرداخت. بعدها چون گرایش به نهادهای انقلابی داشت در پانزدهم مهرماه 1361 به عنوان مربی امور تربیتی اداره آموزش و پرورش آغاجاری به استخدام پیمانی آموزش و پرورش درآمد و در کسوت مربی تربیتی در سنگر مدارس مشغول به فعالیت شد. پدرم بعدها استخدام رسمی آموزش و پرورش شد و دو سال متمادی به عنوان مربی ممتاز امور تربیتی در سطح کشور و همچنین به عنوان مدیر نمونه مدارس استان خوزستان در آموزش و پرورش شناخته شد. در یکم مهرماه سال 1387 هم پس از 30 سال معلمی و خدمت در آموزش و پرورش بازنشسته شد.
شهید در جبهههای دفاع مقدس هم حضور داشتند؟
وقتی جنگ شروع شد چون ما ساکن خوزستان بودیم و از نزدیک آتش جنگ را احساس میکردیم، پدر ماندن در پشت جبهه را برای خودش عار میدانست. بنابراین در آبان 1361 به همراه تعدادی از رزمندگان شهرستان آغاجاری در قالب «گردان انشراح» از تیپ پانزدهم امام حسن مجتبی(ع) از سپاه خوزستان پس از آموزشهای نظامی به جبهه رفت و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد. بار دوم در فروردین 1363 در قالب طرح لبیک مجدداً به جبهه رفت و این بار در محور هورالهویزه و حفاظت از جزایر مجنون مشغول شد که این اعزامش تا اردیبهشت طول کشید. بیقراری پدر برای حضور در جبههها دوام نیاورد و برای بار سوم مهر 1365 به میدان نبرد اعزام شد و تا آبان 1365 در منطقه ماند. این بار به صورت کاملاً تخصصی و حرفهای پا به عرصه نبرد گذاشت و به عنوان مربی آموزش نظامی مشغول بود. آذر 1366 پدر برای بار چهارم به جبهه رفت که تا پایان سال 66 در منطقه ماند. در مجموع به صورت مقطعی قریب به یک سال از عمر شهید ملائی در جبههها سپری شد. پدرم درسال 1361 در روند اجرای عملیات والفجر مقدماتی جانباز شده بود اما تا آخر عمرش دنبال مزایای جانبازی و دریافت درصد جانبازی نرفت.
خاطرهای از همرزمان شهید در مقطع حضورش در جبههها شنیدهاید؟
یکی از همرزمان پدر میگفت حاجی در میان نیروهای اعزامی از جذابیت خاصی برخوردار بود. سر حال و سر زنده و شوخ طبع. خیلی زود از خواب بیدار میشد و معمولاً بعد از نماز و ورزش صبحگاهی، در حالی که بعضی از رزمندگان میخوابیدند، ایشان خودش را به کاری مشغول میکرد و تا ظهر نمیخوابید. در تمامی نمازهای جماعت شرکت میکرد و حضور اجتماعی خوبی در محیط جبهه داشت. گویا یکی از کارهای حاجی در جبهه روحیه دادن به بچهها بود، خصوصاً به رزمندگان دانشآموز که کم سن و سال بودند. چون سن و سال شهید ملائی نسبت به اغلب رزمندگان زمان جنگ بیشتر بود، همیشه تلاش میکرد اگر اختلافی بین دو نفر پیش میآمد، آن را حل کند. در حل اختلافات پیشقدم میشد. همرزم پدرم تعریف میکرد: وقتی در پاسگاههای هورالعظیم مستقر شدیم پدرم در اوقات فراغت به رزمندگان قرآن یاد میداد.
در عناوینی که برای فعالیتهای شهید ملائی ذکر شده است، حضور در بسیج خیلی پررنگ به نظر میرسد، پدرتان چه فعالیتهایی در بسیج انجام میدادند؟
پدرم حضور در بسیج را برای خودش مثل یک تکلیف میدانست و شبانهروز در این سنگر خدمت میکرد. هر مسئولیت و جایگاهی که از بسیج به ایشان داده میشد، قبول میکرد و مشغول میشد. یادم است با وجودی که سنی از پدر گذشته بود، در مانورها و مأموریتهای مختلف بسیج شرکت میکرد. به دلیل سابقه و دورههای متعدد و آموزشهای تخصصی و مربیگری نظامی و ارتباط و همکاری نزدیکش در تربیت و سازماندهی نیروهای بسیجی در سطوح پایه دانشآموزی (راهنمایی و متوسطه) در سال 1392 به عنوان سرپرست حوزه بسیج دانشآموزی شهرستان آغاجاری منصوب شد. علاوه بر آن مسئولیتهای مختلفی را در سپاه ناحیه مقاومت بسیج شهرستان آغاجاری برعهده گرفت. مانند مدیر عقیدتی و نظارت حوزه مقاومت بسیج کربلا و ناحیه مقاومت بسیج آغاجاری، گردان عاشورا و... . که به دلیل پیگیری، ممارست و تلاشهای وی مکرراً به عنوان بسیجی نمونه در امر تعلیم و آموزش از طرف فرماندهی نیروی مقاومت بسیج کشور «سردار محمد حجازی» و مسئولان آموزش و ردههای فرماندهی سپاه خوزستان و نواحی بسیج منطقه مورد تقدیر قرار میگرفت.
شهید ملائی عضو شورای شهر هم بودند؟ با بازگویی سوابق ایشان نسل جوان ما با زوایای مختلف زندگی اجتماعی شهدا بیشتر آشنا میشوند.
بله، پدرم در اسفند سال1377و در اولین دوره انتخابات شورای اسلامی شهر و روستا در شهرستان آغاجاری شرکت کرد و بدون تبلیغات و تشکیل ستاد تبلیغی و حتی نصب یک پوستر به دلیل محبوبیت اجتماعی که داشت به عنوان نفر اول به شورای شهر راه یافت. پس از آن به عنوان اولین رئیس شورای اسلامی شهر در شهرستان آغاجاری منصوب شد. مدتی بعد با شکلگیری و شروع به کار شوراهای حل اختلاف در مرداد ماه 1382 پدرم به عنوان اولین رئیس شعبه پنجم شورای حل اختلاف مشغول خدمت شد و سپس در تاریخ بیست و دوم مهرماه 1391 به خاطر پیگیری در به صلح رساندن حجم بالایی از پروندههای حقوقی به پیشنهاد ریاست دادگاه آغاجاری و موافقت مدیرکل دادگستری وقت استان خوزستان به عنوان رئیس شعبه دو شورای حل اختلاف شهرستان آغاجاری منصوب شد. پدرم تا لحظه شهادت ریاست این شعبه را برعهده داشت. البته بعدها هم به عنوان دبیر هیئت امنای مسجد جامع شهرمان قبول مسئولیت کرد و در آنجا هم فعال بود.
چه شد که حاج رضا ملائی با این همه فعالیت اجتماعی و البته سابقه جبههای که داشتند، تصمیم گرفتند مدافع حرم شوند؟
موضوع تعرض سلفیها به حریم اهل بیت، دل پدر را خون کرده بود. آدمی نبود که نسبت به اینگونه مسائل بیتفاوت باشد. پدر در یکی از روزهای تابستان 1394 خوابی میبیند که با شهادت از دنیا میرود اما زمان و مکان شهادت در خواب برایش مشخص نبود. آن موقع هنوز بحث اعزامش به مأموریت برون مرزی سوریه به شکل جدی مطرح نشده بود. بنابراین فقط مادرم را در جریان خواب قرار میدهد. پدرم از نظر جسمی مشکلاتی داشت. پاهایش درد میکرد و با این وجود خیلی مصرانه برای اعزام به سوریه اقدام کرد. از طرف دیگر چون 58 سالش بود، از نظر شرایط سنی هم محدودیتهایی برای اعزامش قائل شده بودند. همان زمان وقتی همرزمانش پرسیده بودند که حاجی شما چرا با این سن و سال عزم جهاد کردهاید، پدرم گفته بود میخواهم به ندای ولی امرم لبیک بگویم و پاسدار حرم حضرت زینب(س) باشم و به عنوان مدافع حرم و به فرمان ولی امر جان خود را نثار کنم. عاقبت پیگیری فراوان پدر نتیجه میدهد و او را برای دادن تست به یکی از تیپهای تکاوری خوزستان ارجاع میدهند. در آنجا آزمونی سخت از او میگیرند اما پدر چنان آمادگی به نمایش میگذارد که همه را بر اعزامش متقاعد میکند. ایشان برخلاف میل باطنی تمامی محاسنش را از ته زد تا مبادا مو و محاسن سفیدش مانع از اعزامش شود. تا آن زمان ایشان هیچگاه صورت و محاسن خود را اینچنین کوتاه نتراشیده بود.
وقتی پدر با شکل و شمایل جدیدش به خانه آمد، شناختن او برای ما سخت شده بود، چراکه تا به آن لحظه او را بدون محاسن ندیده بودیم. از او پرسیدم حاجی اگر با همه این پیگیریهایی که کردی باز هم قبولت نکنند، چه کار میکنی؟ با آرامش گفت رنگشان میکردم. (منظورش موهای سفیدش بود) با دیدن اصرارش برای شرکت در جهاد، یاد حکایت حبیببن مظاهر در بازار کوفه افتادم که برای پیوستن به کاروان اباعبدالله الحسین(ع) به دنبال خضاب میگشت... حبیب زمانه عزم خود را جزم کرده بود و به هر طریق بود عازم جهاد در سوریه شد.
برایتان سخت نبود پدری که در آستانه 60 سالگی قرار دارد و ماهها هم در دفاع مقدس جنگیده بود، باز به جنگ دیگری برود؟
روحیه پدر طوری بود که هر لحظه انتظار داشتیم یک حرکت انقلابی انجام دهد. بنابراین تصمیمش برای اعزام به سوریه برایمان تازگی نداشت. پدرخودش را برای شهادت در این عرصه آماده میدید. یک بار از ایشان پرسیدم با این همه حسنات که در این برهه از زمان داری، قطعاً در زمان جنگ به دلیل فضای خاص آن دوره این خلوصت بیشتر بوده و به خدا نزدیکتر بودی پس چرا شهید نشدی؟شاید انتظار اینکه این سؤال را از ایشان بپرسم نداشت، سرش را پایین انداخت و به آرامی و نرمی گفت: «هنوز پذیرفته نشدهام، به وقتش» مادرم هم خودش در مقطع جنگ با راهاندازی نهادهای مردمی و جمع آوری کمکهای مردمی فعالیت میکرد. برای خانواده ما پذیرفتن روحیات پدر کار سختی نبود.
از پدر پرسیده بودید چطور شد که زمان جنگ شهید نشدید؟ به نظرتان چه پیش آمد که نهایتاً سرنوشتشان به شهادت گره خورد؟
پدر اعتقاد قلبی داشت که انقلاب اسلامی معجزه بزرگ قرن است و حفظ آن را از اهم واجبات میدانست. ایشان مقابل تهمتها و انتقادات افراد معترض، موضعگیری کرده و از نظام و رهبری دفاع میکرد. ولایتمدار و تابع ولایت فقیه بود و با این ایدئولوژی که اسلام حد و مرز جغرافیایی ندارد عازم نبرد با تکفیریها شد. این نشان از اعتقاد قلبیاش به باورهایی داشت که خیلی از ما تنها از آن دم میزنیم. بارها شاهد بودم پدرم اگر نیازمندی را میدید، هرکاری از دستش برمیآمد برای او انجام میداد. خودش را خادم امام حسین (ع) میدانست، طوری که پس از زمان سرنگونی رژیم بعث در عراق و سقوط حکومت صدام (تقریبا از سال 1386 تا سال 1394 ) و قبل از شهادت، پیش میآمد که هر سال چندین بار به سفر کربلا مشرف میشد و به قول خودش آنقدر به کربلا رفته بود که مغازهداران آنجا را به اسم میشناخت. طبق عادت چند سال اخیر، اربعین حسینی را با پای پیاده به عتبات عالیات مشرف میشد و با همین ایده به راهاندازی کاروانهای زیارتی اقدام میکرد تا عاشقان زیارت اباعبدالله از این فیض محروم نشوند و نسبت به اعزام عاشقان اهل بیت (ع) و افراد کم توان و بیبضاعت اقدام میکرد. اگر هم افرادی بضاعت مالی برای زیارت نداشتند از هزینه شخصی به جای آنان پرداخت میکرد تا آنها هم مشرف شوند. شهادتطلبی، شجاعت، ایثار و خدا ترسی حاج رضا زبانزد خاص و عام بود به طوری که در دوران دفاع مقدس همیشه در خودش آمادگی شهادت را حفظ کرده بود. وقتی به سوریه میرفت طوری با ما خداحافظی کرد که احساس کردیم بار آخر است حاج رضا را میبینیم. یکی از اقدامات پدرم از دهه 60 تا قبل از شهادت، شستن اموات مردم به صورت فی سبیل الله و برای ذخیره آخرتش بود. بدون داشتن چشمداشت و بیشتر موارد جنازهای که کفن نداشت را با هزینه شخصیاش برای او کفن تهیه میکرد و به روی بازماندگانش نمیآورد. تا آنجا که برایش مقدور بود تلاش میکرد به مردم کمک کند. هرکس به ایشان برای حل کار و مشکلشان پیشنهاد میداد بلافاصله میپذیرفت. این کارها اعم از ازدواج، حل اختلافات، درگیریهای خانوادگی و... بود. حاج رضا زهد و ساده زیستی را سرمشق زندگی خود قرار داده بود.
حاج رضا چه زمانی به سوریه اعزام شدند؟
پدرم در تاریخ 26 آبان 1394 اعزام شد و تا روز شهادتش در شب اربعین حسینی که 10 آذر 1394 بود، به مدت دو هفته در منطقه حضور داشت. در این مدت سه بار با من تماس داشت. از آنجایی که حضور ایشان مصادف با ایام پیادهروی اربعین حسینی بود و مادر، خواهر و برادرانم هم در کربلای معلی بودند، من در ایران مانده بودم و پدرم با من تماس میگرفت. از بیان موارد غیر ضروری و امنیتی پرهیز میکرد و فقط خبر سلامتیاش را به ما میداد. از توصیههای همیشگی حاج رضا ولایتمداری و پشتیبانی از رهبر انقلاب بود.
چطور از شهادتش مطلع شدید؟
قبل از اعلام رسمی خبر شهادت، سایتهای اجتماعی خبر شهادتش را اعلام کرده بودند. ولی خانواده چون در کربلا بودند، از ماجرا مطلع نشدند. فردای آن روز که مادرم از کربلا برگشت، خودم خبر شهادت پدر را به او اطلاع دادم. آن لحظه سختترین کار دنیا را انجام دادم. اما وقتی خبر شهادت پدر را به مادر گفتم، مادر برایم خوابی را که دیده بود تعریف کرد که جالب بود. گفت در غروب اربعین حسینی و در حرم ملکوتی حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، در آن هیاهو و شلوغی خاص اربعین، لحظهای خوابش میبرد و در خواب پدر را میبیند که به ایشان میگوید به شهادت رسیده است. مادر شتابزده از خواب میپرد و این خواب برایش حجت میشود که پدر شهید شده و مزد سالها رشادت و پاسداری از ارزشهای انقلاب اسلامی را با شهادتش دریافت کرده است. پدر با اصابت موشک کورنت درغروب اربعین سیدالشهدا(ع)، مصادف با 10 آذر 1394 به همراه شهیدان میلاد بدری و مجتبی زکوی زاده به شهادت میرسد.
سخن پایانی.
پیکر مطهر شهید حاج رضا ملائی پس از ورود به کشور، در روز یکشنبه 15 آذر ماه1394 روی دست خیل عظیمی از مردم آغاجاری تشییع و در گلزار شهدای این شهرستان به خاک سپرده شد. پدر در کنار دوستان شهیدش آرمید و به خاک سپرده شد. آن روز دل آسمان هم گرفته بود و باران میبارید. واقعاً مردم خوبی داریم که قدر شهدایشان را به خوبی میدانند. خصوصاً همرزمان حاجرضا که دوست دوران دفاع مقدسشان را از دست داده بودند. حاجرضا عاقبت به آرزویش رسید و حبیب زمانه خوابش با شهادت تحقق پیدا کرد.
- ۹۵/۰۶/۱۵