پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

مشخصات بلاگ
پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

(((نثار ترفیع مقام عالی حضرت صادق الائمه صلوات )))

پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

شهدای دهستان رضوان

شهدای بخش فردوس

شهدای بخش نوق

آخرین نظرات

درسخوان، باهوش، مؤمن و باادب؛ جمیع فضایل اخلاقی از شهید محمد دولت‌آبادی‌فراهانی یک جوان نمونه ساخته بود.

درسخوان، باهوش، مؤمن و باادب؛ جمیع فضایل اخلاقی از شهید محمد دولت‌آبادی‌فراهانی یک جوان نمونه ساخته بود. یک معیار و الگو از یک جوان دهه شصتی. اگر در سرتاسر زندگی کوتاهش را نگاهی بیندازید نکته سیاهی نخواهید دید. تحصیل، عبادت و شهادت راه بیشتر جوان‌هایی بود که هدف زندگی‌شان را در جبهه و جنگ جست‌وجو می‌کردند. شهید دولت‌آبادی‌فراهانی بچه درسخوانی بود که توأمان هم در جبهه شرکت داشت و هم در دبیرستان درس می‌خواند و به حدی هر دو کار را خوب انجام می‌داد که در پزشکی قبول شد، فقط حیف زمانی که خبر قبولی‌اش در دانشگاه آمد محمد سر به آستان حق گذاشته بود. 13 اردیبهشت سال 1365 خبر قبولی محمد در دانشگاه الهی شهادت به خانواده‌اش داده شد. طیبه شرفی مادر شهید در گفت‌وگو با «جوان» تصویر روشن و واضح‌تری از فرزندش به ما می‌دهد.


حاج خانم شهید متولد چه سالی بودند؟ خاطرتان هست دوران کودکی‌ و تحصیلشان چگونه سپری شد؟
شهید سال 1344 در شهر ری به دنیا آمد. شهید فرزند سوم بودند. شهرری به دبستان می‌رفت و بعداً در راهنمایی و دبیرستان مدرسه‌اش عوض شد. با حمید شاهرخ‌شاهی همرزم و صمیمی بود. از دوران مدرسه هم را می‌شناختند و با هم درس می‌خواندند. حمید زودتر دانشگاه قبول می‌شود. محمد هم در درس خیلی باهوش بود و خیلی زیاد به درس اهمیت می‌داد. وقتی محمد شهید می‌شود پیکرش آن طرف مرز در عراق می‌ماند. زمانی که شهید شد حمیدآقا گفته بود من باید جنازه را به خانواده‌اش برگردانم تا بلاتکلیف نباشند. همین هم شد پیکرشان را برگرداندند. چند ماه از شهادتش گذشته بود که از دانشگاه به خانه زنگ زدند و گفتند محمد در رشته پزشکی قبول شده. انگار چند شب بعد یکی از مسئولان دانشگاه دم خانه می‌آید و حجله را که می‌بیند تازه متوجه شهادت محمد می‌شود.


شما اطلاع داشتید که محمد برای شرکت در دانشگاه در کنکور شرکت کرده است؟
در جریان بودیم درس می‌خواند ولی فکر نمی‌کردیم کنکور داده باشد. با اینکه به جبهه می‌رفت و می‌آمد نمره‌هایش همه خوب بود. در جبهه هم درس می‌خواند. رشته پزشکی قبول شد ولی می‌گفتم چه فایده که خودش نیست.


شهید از همان دوران کودکی چطور بچه‌ای بود؟ بچه‌ شلوغی بود یا نه خیلی آرام و بدون سروصدا بود؟ 
با کسی کاری نداشت. خودش می‌نشست قشنگ بازی می‌کرد. افتاده حال بود نه شرور بود نه با کسی کاری داشت نه اهل سیگار بود نه اهل هیچی. خیلی ساده بود. همه را راهنمایی می‌کرد. به خواهرها و بچه‌های فامیل نصیحت می‌کرد که همیشه خوب باشید و کسی را اذیت و آزار نکنید. مثلاً می‌گفت پیش بچه هر صحبتی نکنید و همیشه پیش بچه‌ها حرف‌های خوب بزنید تا بچه‌هایتان به شنیدن خوبی عادت کنند. خیلی مهربان بود. دوست داشت همه دور هم باشند. می‌گفت آدم باید به همسایه‌اش هم برسد، ببیند دارد یا ندارد. همیشه تأکید می‌کرد کمتر بخور تا یک لقمه به همسایه‌ات هم برسد. یک‌دفعه رفته بود یک جفت کفش خریده بود یک روز که خانه را تمیز می‌کردم دیدم ‌کفش‌هایش نیست. گفتم کفش‌هایت در گنجه نیست، ‌گفت عیب ندارد به جای خودش رسیده است. کفش نو را پا می‌کرد رویش را گل می‌مالید و می‌گفت برق نداشته باشد. یک بار دیگر یک جفت کفش خریده بود و آن یک جفت را هم به کسی داده بود گفتم محمد آن یکی کفشت را چه کار کردی می‌گفت مادر آن هم به جای خودش رسید. بعد از شهادتش همسایه‌ها و چند نفر از بچه‌های مسجد آمده بودند و می‌گفتند ما از این جوان یک حرف بیخود نشنیدیم. با همان سن کمش می‌دانست که با پیرمرد و کودک چطور برخورد کند.


زمان انقلاب فعالیت انقلابی داشتند؟
دوره انقلاب هم خیلی فعال بود. شب‌ها خیلی اینطرف و آنطرف می‌رفت. زمانی که شهید می‌شود از بسیجی‌های فرودگاه مسجد حریری و ولیعصر عکس‌هایش را آورده بودند. آنقدر فعالیت‌های سیاسی‌اش زیاد بود که زمانی که شهید شد حجله‌ای که برایش درست کرده بودند شبیه یک اتاقک بود. منافقین هر بار می‌آمدند عکس‌هایش را می‌کندند یا پایین می‌انداختند. اوایل انقلاب فعالیت ضد انقلاب خیلی زیاد بود.


زمان فراغت یا در مورد فعالیت‌های عبادی چه کارهایی انجام می‌دادند؟
به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد و سعی می‌کرد که به مسجد برود. اگر هم به مسجد نمی‌رفت در خانه نمازش را می‌خواند. فعالیت‌هایش طوری نبود که بخواهد بیکار باشد. شهید در 21 سالگی به شهادت رسید و دیگر به سن کار و اشتغال نرسید.


اولین بار چه زمانی عازم جبهه شد؟
شهید دبیرستانی که بود به جبهه می‌رفت و می‌آمد. فکر کنم سال اول و دوم دبیرستان بود که عازم جبهه شد. از همان زمان که جنگ شروع شد با پسرخاله‌هایم با هم به جبهه می‌رفتند. زمان انقلاب هم با هم بودند. وقتی پسرخاله‌ام شهید شد محمد بیشتر از قبل برای رفتن هوایی شده بود. با همین پسرخاله‌بزرگم نوارهای شهید دستغیب و آیت‌الله طالقانی را گوش می‌داد. خیلی کتابخوان بودند. مطالعه‌شان خیلی در این زمینه‌ها زیاد بود. زمان انقلاب با کتابخانه‌ها هماهنگ کرده بودند و بعضی کتاب‌ها که فکر می‌کردند مورد دارد را قرض می‌گرفتند نکات بد را حذف می‌کردند و مطالب جدید می‌نوشتند. همیشه کتاب‌ها و قرآنش در ساکش بود. به نماز جمعه هم خیلی اهمیت می‌دادند. بچه‌ام دیگر به کار نرسید و از همان سن پایین هم درس می‌خواند و هم به جبهه می‌رفت.


یک موتور داشت که از آن برای سر زدن به مسجد و اینطرف و آنطرف رفتن استفاده می‌کرد. وقتی‌ که شهید شد در وصیتنامه‌اش نوشته بود نه از کسی طلبکارم و نه بدهکارم فقط یک موتور دارم، آن را بفروشید و برای نماز، روزه و رد مظالم بدهید.


اولین بار موضوع جبهه رفتنش را چطور مطرح کرد؟
بچه خواهرم که شهید شد گفت بابا من می‌خواهم کمی به رزمندگان کمک کنم، مثل یک سقا بهشان آب بدهم. پدرش گفت اگر به درست لطمه نمی‌خورد برو. محمد هم گفت نه خاطرت جمع باشد درسم را می‌خوانم. پدرش برای دفعات بعد هم راضی بود. دو سه مرتبه رفت. فقط آخرین بار که ترکش خورد و زخمی شد پدرش ‌گفت من می‌ترسم بروی و شهید شوی. پسرم می‌گفت بابا فوقش که من بروم و شهید شوم پدرش هم توضیح می‌داد که من خیلی برای بزرگ شدن شما بدبختی کشیدم.


شما هم راضی بودید؟
راضی بودم. می‌گفتم راهی که می‌رود صحیح است. پدرش یک خرده سختگیری می‌کرد و من به پدرش می‌گفتم سختگیری نکن، دلش را نشکن و بگذار برود. می‌گفتم توکل به خدا کن اگر خدا بخواهد خودش نگهش می‌دارد. آخرین بار که می‌خواست به جبهه برود در حیاط که می‌خواستند خداحافظی کنند پدرش اشک در چشمانش جمع شده بود. می‌گفت نه، من راضی نیستم که بروی تا حالا راضی بودم اما حالا راضی نیستم. می‌گفت نه قول می‌دهم همین یکدفعه باشد.


ماجرای مجروح شدن و بستری شدنش چگونه اتفاق افتاد؟
محمد چند بار به جبهه می‌رفت و می‌آمد. یک بار فکر کنم سرپل ذهاب مجروح می‌شود و برای مداوا به تهران انتقالش می‌دهند. ما یک مدت از شهید خبر نداشتیم. در تهران و در بیمارستان بستری بود و می‌گفت تا خوب نشوم به پدر و مادرم خبر ندهید. تمام بدنش سوراخ سوراخ شده بود. یک هفته‌ای می‌شد که به بیمارستان طالقانی انتقال پیدا کرده بود که یکی از بستگان می‌رود محمد را می‌بیند. دیده بود تمام بدنش باندپیچی شده و محمد قسم داده بود که به پدر و مادر چیزی نگوید.


یک روز که بستگان به خانه‌مان آمدند می‌دیدم مدام با هم پچ‌پچ می‌کنند. آخر سر متوجه قضیه شدم و به بیمارستان رفتیم. بالای تختش که رسیدم روی تخت نبود. محمد را برده بودند عکس بیندازد. یکی از هم‌تختی‌‌هایش می‌گفت ما اینقدر به این جوان گفتیم یک هفته روزگار این‌جا هستی حداقل خانواده‌ات را خبر کن ولی او می‌گفت بگذارید کمی بهتر شوم بعداً به پدر و مادرم می‌گویم بیایند مرا ببینند.  بالاخره وقتی محمد را آوردند رنگش مثل گچ دیوار بود. خیلی لاغر شده بود. نگاهش کردم صورتش را بوسیدم. هنوز بخیه‌هایش را باز نکرده بودند. هنوز سرصحبت باز نشده گفت دوباره می‌خواهم بروم. گفتیم ‌ای بابا تو هنوز بدنت خوب نشده، بگذار کاملاً خوب بشوی بعدش تصمیم بگیر. می‌گفت آنجا انقدر رسیدگی می‌کنند.  پدرش گفت تو سه، چهار دفعه رفتی و دیگر راضی نیستم بروی. از پدر گفتن و از پسر نشنیدن. چند روز بعد که حالش بهتر شد و به خانه آمد به پدرش گفت بابا من می‌خواهم به جبهه بروم، من را حلال کن. پدرش هم فقط می‌گفت نه! من راضی نیستم.


یک روز که پدرش به سرکار رفت محمد هم ساکش را بست و پشت سرش راه افتاد. به سر کار پدرش رفته بود و همکاران پدرش را واسطه کرده بود که اجازه بدهند او برود. گفته بودند توکل به خدا شما اجازه بدهید محمد برود تا اینجا برای همین آمده است.  بعدش خوشحال به خانه آمد و گفت بابا رضایت داده است. گفتم خب خدا پشت و پناهت باشد و خدا همه‌تان را نگه‌دار باشد. آمد خداحافظی کرد، ساکش را برداشت و رفت.  شب به خانه برگشت و گفتم الحمدلله قسمت نشد بروی که گفت نه مادر، جور شد منتهی قطارمان امشب حرکت نمی‌کند.  می‌گفت می‌ترسم خانه بمانم و بابا دوباره اجازه ندهد بروم. گفتم نه پدرت قول داده و چیزی نمی‌گوید. صبح خداحافظی کرد، رفت و دیگر نیامد. روزی که خبر شهادتش را آوردند گفتند بدنش یک طرف و سرش جای دیگر افتاده است.


شهید درباره شهادت و شهید شدن با شما یا دیگران صحبت می‌کرد؟
عکس‌ دوست‌های شهیدش را جمع می‌کرد به دیوار می‌زد. من دیدم این دفعه که آمد همه عکس‌ها را جمع کرد گفتم چرا عکس‌ها را جمع می‌کنی گفت می‌خواهم جمعشان کنم. عکس‌ها را جمع کرد در پاکت گذاشت. آن روز دخترعمویم خانه‌مان بود و به محمد گفت خبری هست دارید‌ تر و تمیز می‌کنید. پسرم یک روز با دوستانش به مشهد می‌رود و به دوستانش می‌گوید من یک دعایی در دلم  می‌کنم و شما فقط بگویید آمین. دوستانش اصرار می‌کنند که دعایت چیست که آخر سر محمد با اصرار فراوان می‌گوید می‌خواهم شهید بشوم بعد دوستانش که ‌می‌شنوند ناراحت می‌شوند که چرا این حرف را زدی. محمد هم می‌گوید اصلاً ناراحت نشوید خودم از خدای خودم خواستم.


حاج‌ آقا چقدر در پیدا کردن راه شهید تأثیرگذار بودند؟
پدرشان در زمان شاه می‌گفت اگر درآمد من از پارو هم بالا برود تلویزیون نمی‌خرم. دوره شاه فیلم‌های مبتذل می‌گذاشتند و به همین دلیل تلویزیون نمی‌خرید. درست پس از پیروزی انقلاب که آهنگ‌های انقلابی پخش شد تلویزیون خرید.


چه روزی شهید شدند؟
شهادتش 13/2/65 است. محمد قد بلند و هیکلی بود و آرپی‌جی می‌زد. پدرش همیشه می‌گفت مثل حضرت علی‌اکبر می‌ماند. انگار با آرپی‌جی به دشمن شلیک می‌کرده که آنها هم با گلوله تانک محمد را می‌زنند. بدنش خیلی آسیب دیده بود. وقتی توی قبر گذاشتند سر نداشت.


چند روز طول کشید تا پیکرشان را بیاورند؟
اول به ما نگفتند که شهید شده است. گفته بودند بگذارید اول مطمئن شویم که می‌توانیم پیکرش را بیاوریم بعد به خانواده‌اش بگوییم. بعد از دو، سه روز که توانسته بودند پیکرش را به عقب بیاورند به ما گفتند که محمد شهید شده است.
  • خادم الشهداء

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی