روایت جانباز مدافع حرم از همرزم شهیدش
شهید محمدحسین محمدخانی به روایت جانباز امیرحسین نصیری- قسمت دوم: آمدیم کنار کانالی که قرار بود از آن رد شویم و برویم به سمت محلی که باید آنجا را میگرفتیم. دیدم سید هم آمده پشت سرم. عمار بهام گفت: اسماعیل، اول تو با دو نفر دیگر رد شوید و بروید، بعد بقیه بیایند. بین ما و درختهای زیتونی که سمت منطقه مورد نظر ما بود، یک زمین کشاورزی باز بود که رد شدن از آن ریسک بود. ممکن بود دشمن توی باغ زیتون کمین کرده باشد و تیربارش را بگیرد سمت بچهها. قرار بود اول ما برویم و ببینیم اوضاع چطور است.
همین که دویدم تا خودم را به زمین برسانم، احساس کردم کسی پشتم آمده و دارد همراهم میدود. سر برگرداندم و دیدم سید است! علیرغم سفارشی که عمار بهاش کرده بود، طاقت نیاورده و آمده بود. با بگو و بخند به لطف خدا منطقه کشاورزی را رد کردیم و رفتیم توی باغ زیتون. شروع کردیم به گشتن. خبری از دشمن نبود. چند لحظه بعد دیدم عمار دارد نقشه به دست میآید سمت ما. تا رسید به سید، یک مرتبه تند شد و گفت: مگه من نگفتم نباید بیایی؟! مگه نگفتم باید همونجا بمونی؟! مگه من فرمانده شما نیستم؟! چرا حرف گوش نکردی؟! اگه میزدنت چی؟!
سیدابراهیم سکوت کرده بود و فقط گوش میکرد. عمار که حسابی خودش را خالی کرد، سید دست انداخت گردن او و صورتش را بوسید و گفت: غلط بکند کسی که بگوید تو فرماندهاش نیستی. تو فرمانده منی. تو هرچه بگویی همان است. اینطوری فکر نکن برادرم.
دیدم لبخند آمد به لب عمار. بعد هر دو تا چنان نگاه عاشقانهای به هم کردند که نگو! همانجا دوستی عمیق و در عین حال کوتاهمدتشان شکل گرفت. چند روز بعد یعنی روز تاسوعا سیدابراهیم به شهادت رسید.
ایام محرم بود. موقع اذان مغرب بچهها هر کجا بودند خودشان را برای نماز جماعت میرساندند مقر. خیلی غریبانه هیات کوچکی تشکیل میدادیم. پیر جمعمان شهید حاج سعید سیاحطاهری بود. همین که نماز جماعت تمام میشد عمار میگفت: اسماعیل، روضه بخوان برایمان. با این که خودش مداح بود، اما همیشه به من میگفت روضه بخوانم. تا روضه را شروع میکردم، گریه بچهها بلند میشد. هر کس طوری گریه میکرد. بعضیها بلندتر و بعضیها آرامتر. صدای گریههای شهید روحالله قربانی و عمار هنوز توی گوشم است. موقع سینهزنی هم این دو نفر جزو اولین نفراتی بودند که آماده سینهزنی میشدند.
شب عاشورا بود. شروع کردم به روضه خواندن. هیچ وقت یادم نمیرود. انگار همین دیروز بود. این دو نفر هایهای گریه میکردند. تُن صدایشان کاملا در خاطرم مانده. مراسم که تمام شد گفتم: پیر مجلسمان دعا کند و ما آمین بگوییم. حاج سعید شروع کرد و بعد گفت: خدایا! شهادت را نصیب ما کن. آن شب توی آن جمع هر کس که آمین گفت شهید شد.
***
یک بار بعد از شهادت روحالله و قدیر سرلک، من و عمار و میثم مدواری داشتیم با ماشین از محل شهادت آنها رد میشدیم که گفتم: عمار صبر کن. بیا برویم پایین، روی دیوار بغل دست محل شهادت آنها بنویس: یادمان شهیدان سرلک و قربانی. ماشین را نگهداشتیم و پیاده شدیم. درِ ماشین را باز گذاشتم و صدای مداحی را زیاد کردم. دیدم عمار رفت سمت یک پتویی که آنجا بود و سرش را گذاشت روی پتو و شروع کرد به گریه کردن. گفت: این یکی از همان پتوهایی است که بچهها را تویش پیچیده بودم. دیدم میثم هم دارد از روی زمین چیزهایی برمیدارد. رفتم جلو دیدم دارد تکه پارچههای لباس رفقای شهیدمان را پیدا میکند. حال عجیبی بود. لحظات سختی که انگار داشت جانمان را میگرفت. عمار یک تکه گچ از روی زمین پیدا کرد و روی دیوار نوشت: یادمان شهیدان سرلک و قربانی. خط خوبی داشت.
بهشان گفتم: بچهها، گریهاش را شما کردید، بگذارید روضهاش را هم من بخوانم. بعد گفتم: بچهها، یک موقع هست که شماها تکه پارچههای لباس رفقایتان را از روی زمین جمع میکنید و و گوشهای خاک میکنید. یک روز هم پدری تکه پارههای تن پسرش را دید، اما نتوانست آنها را جمع کند و جوانان بنیهاشم را صدا کرد تا این کار را بکنند. آنجا بود که دیدم واقعا هر دوتایشان بیقرار شدند و صدای نالهشان رفت به آسمان. یادشان به خیر!
***
یک بار داشتم از توی دوربین، منطقه را تماشا میکردم که دیدم یک جسم سرخ رنگ دارد با سرعت از آسمان میگذرد. تا آن موقع موشک تاو یا کورنت را با دوربین ندیده بودم. همانطور که داشتم نگاه میکردم، دیدم رفت توی یک ساختمان و منفجر شد. یک مرتبه قلبم ریخت و گفتم: یا حسین! عمار شهید شد. آخر درست چند دقیقه پیش، عمار برای کمک رساندن به بچههایی که توی منطقه، بدون فرمانده سرگردان مانده بودند، به همان ساختمان رفته بود. سریع آمدم پایین، موتور را روشن کردم و راه افتادم. یکی از بچهها گفت: صبر کن من هم همراهت بیایم. گفتم: نه! شاید مجروح داده باشند و بتوانم یکی را همراه خودم بیاورم عقب.
نزدیک ساختمان که شدم، تیربار دشمن من را نشانه گرفت. مجبور شدم خودم را با موتور بیندازم زمین. همینطور سینهخیز خودم را رساندم جلوی ساختمان. آنجا که رسیدم دیدم عمار بدون توجه به آتشی که سمت ساختمان بود، جنازه یک شهید را گذاشته روی یک پتو و دارد آن را میکشد تا بیاورد بیرون. تا چشمش بهام افتاد گفت: اسماعیل! بیا کمک کن. رفتم کمکش. به خاطر اصابت موشک، سه نفر شهید شده و تعدادی هم مجروح شده بودند. با این که بابت شهادت بچهها خیلی ناراحت بودم، اما به خاطر زنده بودن عمار، خدا را خیلی شکر کردم. فقط یک ترکش ریز توی پایش خورده بود که به روی خودش هم نمیآورد. حتی برای بررسی کردن وضعیت ترکش و جراحتش نه پیش دکتر رفت، نه بیمارستان.
مهماتهایی که آنجا بود، داشتند یکی یکی منفجر میشدند و نمیگذاشتند از منطقه تکان بخوریم. کنار آتش این انفجارها، یک آرپیجی نو افتاده بود. به عمار گفتم: بروم و آن را بیاورم؟! گفت: نخیر! لازم نکرده! گفتم: حیف است. نو است! اجازه بده بروم. گفت: به خدا اگر بگذارم بروی. نمیگذارم مفت مفت کشته شوی. نمیخواهد، ولش کن.
***
کارِ گشت و شناسایی وظیفه من بود، اما چون نزدیک دو ماه بود که این کار را انجام میدادم، واقعا توانم گرفته شده بود. توی آن اوضاع، یک شب بهمان دستور دادند که برویم گشت و شناسایی. باران سختی هم میآمد. عمار که دید من چقدر خسته هستم، رویش نشد بیاید و از من بخواهد که بروم شناسایی. دیدم خودش لباس پوشید و خشاب بست و همراه روحالله و میثم آماده شد تا برود. باید دوازده کیلومتر میرفتند توی دل دشمن. تا یک مسیری را میشد با ماشین رفت جلو. سوار ماشین شدم تا برسانمشان و خودم توی ماشین منتظرشان بمانم تا برگردند.
حدود ساعت نُه شب بود. خیلی خسته بودم. با ماشین رساندمشان و خودم توی ماشین منتظر شدم و خوابم برد.دمدمای اذان صبح دیدم بیسیم من را پیج کرد که: مراقب باشید که سه نفر مسلح با دو تا سگ دارند توی منطقه پرسه میزنند. خیلی تعجب کردم. همانطور توی فکر بودم که حالا چه کار کنم که یک دفعه دیدم عمار و میثم و روحالله دارند میآیند و دو تا سگ هم دنبالشان هستند. خستگی از سر و صورتشان میبارید. لباسهایشان هم خیس آب شده بود. نزدیک ماشین که شدند، با آنها سلام و علیک کردم و گفتم: جریان این سگها چیست؟ عمار گفت: موقع برگشتن، اینها دنبالمان راه افتادند. ما هم دیدیم بیآزار هستند، کاری بهشان نداشتیم. فقط اسماعیل! زود راه بیفت که داریم از خستگی از حال میرویم. فقط میخواهیم بخوابیم.
برگشتیم مقر. یادم هست که فقط دو روز طول کشید تا پوتینهایشان خشک شود.
***
یک روز عمار آمد و گفت: اسماعیل، مادرِ ابورشید(یکی از بچههای سوری) فوت کرده و میخواهم بروم ختم. میآیی برویم؟ اینها خیلی خانواده فقیری هستند، دوست دارم حتما توی مراسمشان باشم. گفتم: آره. همراهت میآیم.
دوتایی رفتیم. وارد خانه که شدیم، دیدیم حتی فرش زیر پا هم ندارند. واقعا خانه فقیرانه و محقری بود. چند نفر توی خانه دور هم نشسته بودند و خیلی هم ناراحت بودند. وقتی وارد خانه شدیم، انگار دنیا را بهشان دادند. باورشان نمیشد که چند نفر ایرانی آمدهاند برای مراسم یک سوریهای. چند دقیقه نشستیم. وقتی که بلند شدیم برویم، دیدم عمار سوییچ ماشین را داد به ابورشید و گفت: شاید توی این چند روز جایی کار داشته باشید. ماشین پیش شما بماند بهتر است. بعد هم یک مقدار پول گذاشت توی جیبش. هیچ وقت برق چشمان ابورشید را به خاطر این لطف و محبت عمار فراموش نمیکنم.
عمار بچههای زینبیون را خیلی دوست داشت. میگفت: اینها بچههای عجیبی هستند. میگفت: من با اینها کار میکردم که یک روز دیدم یکی از این بچهها خیلی ناراحت و پکر آمده پیشم و میگوید میتوانی یک کاری برایم بکنی؟ گفتم: بگو ببینم چه کار میتوانم برایت بکنم؟ گفت: عمار، مادرم زنگ زده بهام و اصرار میکند که من میخواهم بیایم سوریه و بجنگم. تو را به خدا میتوانی برایم یک کاری بکنی که مادرم بتواند بیاید اینجا و خدمتی به بچهها بکند. عمار گفت: خیلی از این حرفش تعجب کردم. اصلا مانده بودم که چه باید بهاش بگویم! باورم نمیشد اینها اینقدر عاشق باشند!
***
بعضی وقتها که میخواست برود جلسه، بهام تلفن میزد و میگفت: من ماشین ندارم. بعد از جلسه بیا دنبالم. گاهی اوقات درگیر کار میشدم و یک دفعه یادم میافتاد که ای داد بیداد عمار منتظر بوده که من بروم دنبالش. سریع میرفتم مقر و سوال میکردم که: عمار را ندیدهاید؟ آنها هم میگفتند که جلسه تمام شده و او رفته! یک بار که اینطور شد، سریع برگشتم تا لااقل او را بین راه سوار کنم. قدری جلوتر دیدم دارد در شانة جاده، آهسته قدم میزند و میرود. دم پایش ترمز کردم و او سوار شد. پیش خودم گفتم لابد از دستم شاکی است و کلی غر سرم میزند. آمد بالا و یک سلام و علیک گرم با من کرد. اصلا به روی خودش نیاورد که چقدر توی آن آفتاب منتظرم بوده و بعدش هم پیاده راه افتاده. گفت: اسماعیل، ضبط را روشن کن. بعد همراه مداح شروع کرد به خواندن و سینه زدن. توی دلم گفتم بنازم به چنین فرماندة خاکی و بیریا.
با این که عمار فرمانده تیپ بود، اما هر کاری که از دستش برمیآمد، انجام میداد. کار اطلاعات، کار پشتیبانی و تمام اینها را هم بدون این که غر بزند یا منتی بگذارد، تا آخر انجام میداد.
***
یک بار توی ماشین به شوخی بهاش گفتم: عمارجان، نمیخواهی به ما یک ناهار بدهی؟ بابا مردیم از گرسنگی! گفت: دور بزن ببرمت جگرکی! گفتم: فرمانده تیپ هستی و وضعت خوب است دیگر! گفت: نه بابا! یک هزار تومانی هم ندارم، مگر تو پول نداری؟! گفتم: نه! پولم کجا بود؟ من گفتم مهمان شما میشوم! گفت: حالا فعلا برو خدا بزرگ است.
همانطور که میرفتیم، توی راه سیدابراهیم را دیدیم. او را هم سوار کردیم و سه تایی رفتیم جگرکی. حتی از سیدابراهیم هم نپرسید که پول داری یا نه! جگرها را که خوردیم، تازه عمار از سید پرسید: سید پول داری؟ سیدابراهیم گفت: من کلا توی جیبم هشتصد لیر بیشتر ندارم! گفتم: یا حسین! بچهها نکند بیشتر بشود، آبرویمان برود! عمار گفت: نگران نباش! انشاءالله که بیشتر نمیشود. بعد رفت سمت مغازهدار و پرسید که: حسابمان چقدر میشود؟ او هم گفت: هشتصد لیر! پول را دادیم و آمدیم بیرون و نفس راحتی کشیدیم.
قرار بود به سمت منطقهای برویم که از جایی که بودیم، فاصله زیادی داشت. ستونکشی طولانیای کردیم. دویست الی سیصد نفر از نیروهای زینبیون و عراقیها همراهیمان میکردند. شبانه حرکت کردیم. سرستون عمار بود و شهید روحالله قربانی و شهید میثم مدواری. وسط ستون من بودم و آخر ستون هم شهید قدیر سرلک. معمولا کسانی که آخر ستون هستند، کارشان از بقیه سختتر است. باید حواسشان به ستون باشد و ستون را جمع کنند. باید مراقب باشند که کسی توی آن تاریکی شب از ستون جا نماند. بنده خدا قدیر آن شب خیلی تلاش میکرد و این طرف و آن طرف میدوید. مدام هم به من پیغام میداد که: اسماعیل! یواشتر بروید. بچههای ما جا ماندهاند. از طرفی هم عمار از جلو بهام میگفت: اسماعیل! بجنبید و سریعتر حرکت کنید. بینمان فاصله افتاده، زود فاصلهها را بپوشانید.
خلاصه با هر برنامهای بود، رسیدیم به باغهای زیتون اطراف منطقه مورد نظرمان. یک لحظه دیدم عمار پشت بیسیم دستور داد که: همه بخوابید! سریع خوابیدیم روی زمین. نگاه کردم و دیدم یک ماشین دارد از توی جاده خاکی میآید سمتمان. با یک فاصله کوتاه هم پنج تا ماشین دیگر پشت آن آمدند. پیش خودم گفتم خب میآیند و رد میشوند و میروند دیگر! اما دیدم دقیقا آمدند جلوی باغ زیتون و ایستادند. متوجه شدیم که بو بردهاند که قرار است ما بیاییم اینجا. مثلا آمده بودند که به ما کمین بزنند. روحالله قربانی رفت آن طرف
جاده و با دوربین حرارتی، جاده و ماشینها را چک کرد و گفت یکی از ماشینهایشان مجهز است به توپ23 و کاملا آمادهاند.
این حرف را که زد، با بچهها همانطور که خوابیده بودیم آماده شدیم و موضع گرفتیم. یک لحظه راننده ماشین اول پیاده شد و اسلحهاش را مسلح کرد. مسلح شدن راننده همان و شلیک حدود بیست نفر از بچههایی که همراهم بودند به سمت او و بقیه ماشینها همان! بچهها بدون این که دستوری از فرمانده دریافت کنند حدود پانزده دقیقه روی ماشینها آتش میریختند. با این که درست این بود که منتظر فرمان عمار میماندند.
آنها که غافلگیر شده بودند، حتی نتوانستند کوچکترین واکنشی از خودشان نشان بدهند. همهشان به درک واصل شدند. فقط یک نفرشان توانست فرار کند. آن را هم از روی بیسیمشان که افتاد دست ما فهمیدیم. داشت پشت بیسیم میگفت: بهمان حمله کردهاند و همه کشته شدهاند و فقط من ماندهام که زخمی شدهام.
عمار تماس گرفت با فرماندهی. آنها هم گفتند که بروید شهر بالایی. رفتیم به سمت شهر. جایی که تا قبل از این ماجرا اصلا قرار نبود به آنجا برویم. عمار گفت: اسماعیل، تو و میثم جلوتر بروید و ببینید چه خبر است. ساعت حدود دو یا سه نیمه شب بود. قرار شد ما از سمت چپ ورود کنیم و میثم از سمت راست. میثم جوان شجاعی بود. انگار چیزی به نام ترس توی وجودش نبود. قدری که گذشت، میثم و بچههایش را گم کردیم و تا صبح هم خبری از آنها نداشتیم. صبح که شد، خودش بیسیم زد و گفت کجایند. با عمار رفتیم داخل شهر و آن را تصرف کردیم. قرار بود یک سری از بچههای جهرم بیایند و به ما دست بدهند، اما آنها مرتب با ما تماس میگرفتند و میگفتند که از داخل باغ زیتون دارند ما را میزنند و ما نمیتوانیم حرکت کنیم.
عمار گفت: بیا برویم ببینیم جریان از چه خبر است و اینها چه کسانی هستند که دارند بچهها را میزنند. من و شهید قربانی و عمار راه افتادیم به سمت انتهای روستا. انتهای روستا یک مدرسه بود. عمار گفت: شما من را تامین کنید تا به داخل مدرسه و خانههای اطراف یک سرکی بکشم. بعد هم به من گفت: اسماعیل، تو هم برو چند تا نیرو بردار و بیار.
گفتم: بابا ول کن عمارجان! من خودم چهار نفر را حریفم. روحالله هم چهار نفر دیگر را. تو هم که خودت یک لشکر را حریفی! با همدیگر میرویم تا ببینیم چه میشود دیگر! خندید و گفت: خیلی خب برویم.
سه تایی رفتیم جلو و خانهها و مدرسه را چک کردیم. خدا را شکر خبری نبود. بیسیم زدیم که بچهها بیایند آنجا. کمکم بچههای جهرم آمدند. عمار آن شب تا صبح بیدار بود و بچهها را هدایت میکرد و مراقب بود از سمتهای دیگر بهمان حمله نکنند. البته تا صبح چند مرتبهای دشمن خواست هجوم بیاورد، اما به دلیل مدیریت و نظارت خوب عمار هر دفعه ناکام ماند.
***
دیدار آخرم با عمار هیچ وقت یادم نمیرود. میخواستم بروم مرخصی. رفتم پیش او برای خداحافظی. جدایی از عمار برایم واقعا سخت بود. خیلی وقت بود که جفتمان مرخصی نرفته و کنار هم بودیم. حسابی با هم اخت شده بودیم و به همدیگر عادت کرده بودیم. وقتی رفتم تا خداحافظی کنم، بهام گفت: اسماعیل، زود برگردیها! دستم را توی حنا نگذاری! من اینجا منتظرت هستم. گفتم: چشم عمارجان! زود برمیگردم. همدیگر را که بغل کردیم، دم گوشم گفت: حلالم کن اسماعیل!
بعدش هم رفت نشست لب جدول کنار خیابان و رویش را از من برگرداند، اما من همچنان داشتم نگاهش میکردم. غروب پرغمی بود. هر دوتایمان خیلی اذیت شدیم. دل کندنمان از همدیگر سخت بود. دیدم اصلا من را نگاه نمیکند و چشم دوخته به نقطهای دیگر.
سوار ماشین شدم و رفتم فرودگاه و رفتم دمشق. روز بعد، سر سفره ناهار بودیم که دیدم یکی از بچهها دارد به آن یکی میگوید: امروز صبح دو تا از بچهها شهید شدهاند. یک لحظه قلبم ریخت. نگران عمار بودم. گفتم: میدانی که بودند؟ میشناسیشان؟! گفت: نمیشناسم ولی بچهها گفتهاند اسمهایشان عمار و میثم بوده!
تا گفت عمار و میثم، انگار دنیا روی سرم خراب شد. یکی از تلخترین و سختترین لحظههای زندگیام که هیچ وقت فراموشش نمیکنم، همان لحظه بود. انگار یک نفر با پتک روی سرم کوبیده بود. باورم نمیشد عمار پریده باشد. یاد حلالیت طلبیدنش در لحظه آخر افتاده بودم. یاد وقتی که میگفت: اسماعیل! من اصلا نمیدانم چهام شده! دیگر از هیچ چیز توی میدان جنگ نمیترسم. دلم قرص قرص شده. وقتی توی میدان از این طرف به آن طرف میپرم و میجنگم، وقتی توی سختترین لحظهها و زیر شدیدترین آتشها، آب توی دلم تکان نمیخورد، توی دلم به خدا میگویم: خدا جانم! ببین عمار دارد چه خوشرقصیای برایت میکند!
راست میگفت. واقعا برای خدا خوشرقصی میکرد. گاهی میدیدم لحظهای پشت یک دیوار سنگر میگیرد و به طرف دشمن تیراندازی میکند، گاهی لحظهای پشت دیوار دیگری. بهاش میگفتم: برادر! آخر چرا اینطوری میکنی؟ میگفت: چون تعدادمان کم است، میخواهم از چند موقعیت به سمت دشمن نشانه بروم که آنها فکر کنند ما زیادیم و توی منطقه پخش هستیم. نمیخواهم متوجه بشوند که کمبود نیرو داریم. جای خالی عمار عجیب اذیتم میکرد. رفیق شفیقم را از دست داده بودم. رفیقی که خیلی چیزها از او یاد گرفته بودم.
چند وقت بعد، یکی از بچهها به نام شهید شیخ مالک بهام زنگ زد و گفت که روز شهادت عمار پیش او بوده. بهاش گفتم: از آن روز برایم بگو. گفت: صبح که برای نماز بیدار شدیم، هوا خیلی سرد بود و وضوگرفتن توی آن هوا واقعا کار سختی بود. عمار به شوخی بهام گفت: شیخ نمیشود وضو نگیریم و همینطوری نمازمان را بخوانیم؟ گفتم: نخیر برادر نمیشود، باید وضو بگیری. گفت: بابا! اینقدر سخت نگیرید. خب قرصش را میخوریم! باز هم گفتم: نخیر باید فقط وضو بگیرید! همین و بس.
نماز صبح را با همان حال و هوا خواندیم. آن موقع هیچ فکر نمیکردم که این آخرین نمازی باشد که عمار و میثم میخوانند و نماز بعدیشان را با خون، وضو میگیرند و به امام حسین(ع) اقتدا میکند.
هوا تقریبا روشن شده بود که به سمت دشمن حرکت کردیم. برای یک لحظه، انگار بارانی از تیر شروع کرد به باریدن روی سرمان. آنقدر این تیراندازیها از هر طرف شدید بود که اصلا نمیدانستیم باید چه کار کنیم. عمار برای چند لحظه نشست زمین، بعد برگشت عقب تا چک کند و ببیند وضعیت نیروها به چه شکل است که یک مرتبه یک ترکش توپ 23 به سرش اصابت کرد و همان جا به فیض شهادت رسید.
***
عمار جوان لایق و دوست داشتنیای بود. جوانی که در یکی دو برخورد اولیه مهرش عجیب به جان مینشست. بعد از شهادتش دیدم بچهها یک پیکسلهایی زدهاند به سینههایشان که عکس شهید عمار است. خیلی خوشم آمد. به بچهها گفتم یکی هم به من بدهند. بعد پرسیدم که این ایده مال چه کسی است و چه کسی آنها را درست کرده. بچهها گفتند اینها کار بچههای گروهان الهادی است. خیلی برایم جالب بود. اصلا یک لحظه از این حرف جا خوردم. بچههای گروهان الهادی همگی از دوستان اهل تسنن بودند. حتی بعضیها از این بچهها تا چند ماه پیش توی صف دشمن روبهروی ما میجنگیدند، اما بنا به هر دلیلی که خودشان میدانستند به ما پیوسته بودند و کنار ما میجنگیدند. عمار دل دوست و دشمن را برده بود.
یادش بخیر! کاش دست ما را هم بگیرد./
- ۹۵/۰۷/۱۳