خاطرات یک فرزند شهید خاطراتم را از کودکی تا بزرگسالی می نویسم تا فراموش نشود.
- چند سالتان است؟
+40 سال
- کجا کار می کنید؟
+..... استخدام هستم
- شاغل بودنتان برای جذب مشکل ساز است
+ آقا من که جرم نکردم کار کردم تا یک لقمه نان حلال ببرم سر سفره خانواده. پدر ثروتمندی هم نداشتم که حمایتم کند تا اول درس بخوانم بعد بروم سر کار. از ابتدا رفتم سر کار بعد کم کم درس خواندم.
انگار حرفهایم برایش مفهوم نیست. اصلا درک درستی از این حرفهایم ندارد. خوب چرا باید بفهمد حرفهای من یعنی چه. او که از ابتدا با حمایت خانواده درس خوانده و دکتری گرفته و استخدام شده و بعد تازه به فکر ازدواج و ... افتاده تازه هدیه ازدواجش هم جناب پدرش یک آپارتمان بهش هدیه داده. خوب چرا آقای دکتر که دست برقضا همسن من است و به خاطر همین حمایتهای خانواده 8 سال زودتر از من دکتری گرفته، باید مرا درک کند و کمکم کند.
نتیجه اینجا هم کارم درست نشد. اینبار به بهانه اینکه شما سابقه کار دارید؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
روز پدر
روز پدر نزدیک است و بنیاد شهید به رسم چند سال گذشته تماس گرفت که بیایید برای مراسم پدران آسمانی.
گروه تلگرامی خواهرانه:
سیما:اینها ما رو با این چیزها خر می کنند تا یادمون بره بابا نداریم.
ریحانه: تو چه می دونی بابا چیه . اصلا خوردنیه یا پوشیدنی(جهت یاد آوری سیما ششماهه بود که بابا شهید شد و ریحانه چهارساله)
سیما: الان می دونم یک بابا تو خونمون داریم می بینم و درک می کنم یک بابا چطوریه
سیما در آستانه سی سالگی هنوز در جستجوی محبت پدر است. همان چیزی که خیلیها فراموش کردند چرا نیست و سرخوشانه مشغول ساختن جوکهای جورابی هستند و طلبکار از زنده بودن کسانی مثل سیما و ریحانه. گویی قرار نبود ما هم باشیم.
به جرم فرزند شهید بودن
حکایت این روزهای فرزند شهید مجرم بودن به جرم فرزند شهید بودن است. حکایت خانم دکتر رزومه به دستی است که هر روز در سایت جذب ثبت نام می کند و مصاحبه می رود و دقیقا به جرم فرزند شهید بودن بدون توجه به رزومه علمی اش به جرم فرزند شهید بودن انگ بی سوادی و سهمیه ای می خورد و استخدام نمی شود. حکایت این روزهای ما خیلی سخت است.
خدا هم ما را فراموش کرده است. نظام هم دیگر نیازی به ما ندارد و از ما طلبکار است. احتمالا علاوه بر جان پدر و جوانی مادر و سالها یتیمی خودمان جانمان را هم بدهکاریم و یادمان نیست.
با همه این حرفها باز هم خدایا توکل به خودت.
آزاده ها
روزی که پرستوها بر می گشتند و کوچه ها چراغانی بود ما هم می دویدیم تا ببینیمشان و استقبالشان کنیم. کیست که نداند هر فرزند شهیدی در دلش خدا خدا می کرد ای کاش آن پیکری که در مقبره پدرش است اشتباهی باشد و پدرش همراه آزاده ها بیاید. چشم به راه ماندیم. به امید روزی که در آن دنیا دوباره ببینیمشان و دوباره به اسم صدایمان کند.
عید دلگیریست
راستش را بخواهید دلم گرفت. چون من خیلی دلم برای پدرم تنگ شده. انقدر زیاد که با این حرف آرمیتا تو دلم گفتم هنوز نمی دانی چه چیزی را از دست دادی. زندگی ادامه دارد ولی نه به آسانی دیگران.
امسال هم آخرین پنجشنبه رفتیم سر مزار پدر. شلوغ بود قبرستان. همه آمده بودند دیدار تازه کنند با رفتگانشان. حتی مادر شهیدی که با سختی حرکتش می دادند و اشک ریزان به سمت مقبره پسرهایش می رفت. پیشانیش را بوسیدم و گفتم برایمان دعا کنید. اشک می ریخیت و دلتنگ از کاهش بیناییش که حتی نمی تواند سنگ قبر را ببیند. دلم لرزید از روزی که من هم نتوانم حتی سنگ قبر پدرم را ببینم.
گاهی حسادت می کنم از حمایتهای پدرانه برخی از فرزندانشان. امسال چند روز قبل از عید رفتیم دیدن دوستی که پدرش را از دست داده بود. از بین همکاران نکته جالب کسانی که همدرد بودند آمده بودند. گویی دیگران نمی فهمیدند که از دست دادن پدر یعنی چه که برای فاتحه خوانی بیایند. موقع برگشت گفتم همگی خندیدند و چه خنده تلخی.
امشب شب عید است و من چشمهایم بارانی است. تنهایی نشسته ام و آه می کشم. آخر تا کی قرار است یک سنگ سیاه و سرد جای پدرمان باشد! تا کی؟!
فعلا تعطیل
اینجا را درست کرده بودم که چاه تنهاییم باشد. با دوستانی غریبه که نشناسند مرا و بتوانم درد دل کنم. وبلاگ نویسی قواعد و قوانین نانوشته ای دارد. یکی از آن قواعد این است که اگر به وبلاگی برخوردید که به نظرتان آشناست و نویسنده را می شناسید به روی خودتان نیاورید. بخوانید بگذرید. در دنیای وبلاگ نویسی آدمها برای تخلیه هیجاناتشان می آیند برای بروز افکارشان می آیند و واقعیتها را با نگاه و عینک خود می بینند و بیان می کنند و انتشار می دهند. دنیای وبلاگ نویسی بدون نام و با نام مستعار مانند مسافر بغل دستی داخل اتوبوس است که می نشیند کنارت و از زندگی و بدبختی و همه چیز می گوید. مطمئن است برایش مشکلی پیش نمی آید. مطمئن است که کسی که می شنود قضاوتش نمی کند و می رود و حرفهای او شاید در نهایت یک خاطره شود برای فرد شنونده و یا درس عبرتی برای او که همه چیز را به راحتی به قضاوت ننشیند.
این وبلاگ یکی از هشت وبلاگم بود که در آن می نوشتم ولی با نگاه یک فرزند شهید. هر یک نگاهی دارد. یک جا نوشته هایم حکایت یک مدیر را دارد در پروژه هایش و یک جا نگاه مادری است که در آینده قرار است مادر شوهر باشد و جایی نیز یافته های علمی ام را به نمایش می گذارم و در جایی دیگر ... و اینجا از قسمت فروخرده زندگیم می نوشتم از آن قسمتی که همیشه مخفی می کردم و می کنم. اما نشد. وقتی می دانی که جایی که می نویسی راحت نیستی و نگاه نامحرم رسد می کند دلتنگیهایت را. دیگر کسانی که به این وبلاگ سر می زنند مسافران ناشناس اتوبوس نیستند که بتوانی حرفهای دلت را راحت بزنی. بگویی آدمهای بیکاری هستند که حتی حرمت محرمانه خواندن ها را نگاه نمی دارند. فرهنگ استفاده از فضای مجازی را نمی دانند و از وبلاگ بی نام و نشان فرد پرینت می گیرند و می برند نزد معتمدشان تا با دروغ پردازی به قول خودشان فشار بیاورند چرا نوشتی؟؟!!! یا تلفن می زنند به یکی دیگر که این حرفها شر به پا می کند بگو بردارند!!! یعنی هنوز یاد نگرفته اند که دنیای مجازی و وبلاگ نویسی قواعد خاص خودش را دارد. آیا اگر نوشته نشود وجود ندارد؟ افکار آدم پاک می شود؟؟!!! از بین می رود آنچه واقعیت است. آیا خدا فراموش می کند و چوبش را باصدا می کوبد؟ خیر هیچ یک اتفاق نمی افتد. واقعیت در حافظه جمعی تاریخی آدمها می ماند. تاریخ قضاوت خواهد کرد آنچه واقعیت داشته و دارد. زندگی آدمها در غار تنهایی اتفاق نمی افتد بلکه در انشعاباتی از فضای اجتماعی و روابط اتفاق می افتد. دقیقا مثل یک شبکه اجتماعی در فضای مجازی. پس نمی شود خاطرات آدم فقط مختص خودش باشد. اطرافیانی هستند که واقعیت دارند. خاطرات تلخ و شیرین را می سازند و درگیرش هستند. گاه می سوزانند و گاه می سوزند. دنیا پژواک رفتار ماست. آنچه ما انجام می دهیم به ما بر می گردد. اگر اعضای یک خانواده رنگ آسایش را نمی بینند شاید به این دلیل است که روزی آسایش دیگران را سلب کرده اند.
اینجا آنقدر برایم غریبه شده که دیگر حتی در مورد اصل دلتنگیهایم نمی توانم بنویسم. پس دلیلی برای ادامه آن وجود ندارد. شاید در جای دیگر و بی نام و نشان تر نوشتم. دوباره از واقعیت یک فرزند شهید نوشتم. از واقعیت زندگی نوشتم در جایی دیگر که نامحرم نباشد که بخواهد قضاوت کند و دخالت کند درحالی که درک درستی از موضوع نداشته باشد. تا نباشد بی اخلاقیهایی که گزینشی بخوانند و پرینت بگیرند و عمل کنند و خود را به خریت بزنند که ما نبودیم و تو هم نفهمیدی که ما بودیم که حتی پوزش طلبیدن بابت کار غیر اخلاقیشان را هم بلد نباشند. خوب چطور بلد باشند وقتی قانون وبگردی را نمی دانند و به آن پایبند نیستند.!!! دلم می خواهد از آنچه در ذهنم می گذرد بنویسم. وقتی قرار نیست با توجه به هدف تاسیس وبلاگت بنویسی همان بهتر که دیگر ننویسی. همان بهتر که تعطیلش کنی و بروی پی زندگی. وقتی قرار است نصف خاطرات و جریانات را حذف کنی تا به تریش قبای برخی بر نخورد همان بهتر که نباشد وبلاگی و خواننده ای.
وبلاگ خاطرات فرزند شهید به دلیل حضور نامحرمان دچار خود سانسوری شد و دیگر نوشته نخواهد شد.
خواننده های خاموشی که وبلاگ دارند پیام بگذارند تا اگر جای جدیدی شروع کردم برایشان آدرس بگذارم.
یا حق
هنوز هم تنهایم
بگویم از بغض فروخرده . بگویم از رازهای مگو. بگویم از همه چیز و همه کس. آخر میدانید همه چیز را که آدم نمی تواند به همسرش بگوید. همه ی حرفها را که نمی توان به فرزند گفت. برخی چیزها قلب زخمی مادر را از کار می اندازد به او که نمی شود گفت. برخی حرفها برخی دردلها فقط یک فکر یک ذهن و یک قلب و دل پدرانه می خواهد و بس. کسی که می شناسدت کسی که درک کاملی از ذهنیت تو دارد. کسی که فقط پدر است و نگاهش مملو از عشق پدری است. کسی که می بخشد بدون هیچ انتظاری. در رابطه یک پدر و فرزند هیچ بده بستانی درکار نیست. پدر همه سخاوت است و بخشش. از مهر و محبت بگیر تا حمایت های پدرانه. برخی بارهای زندگی را پدرها بر دوش می کشند. برخی غصه ها پدرانه است و روی دل پدر جای می گیرد. آخر یک سنگ سرد که جای پدر را نمی گیرد. هرچه هم که با آن سنگ حرف بزنی که کسی جوابت را نمی دهد دستی که روی شانه ات نمی خورد و یا سرت را نوازش نمی کند. آخر مگر آن سنگ سرد سیاه چقدر تحمل شنیدن غصه های ما را دارد. دل سنگ هم ترک می خورد. تاب نمی آورد. تا کی قرار است اینگونه باشد. می دانم تا آخر زندگیم همین منوال است. اما آیا سهم من از دنیا این است یک دل پر و یک سنگ سیاه سرد؟!!
کارتنهای دوران بچگی
کارتنهای دوران بچگی ما که خیلی ما دخترها با شخصیتهاش همزادپنداری می کردیم جودی ابوت- آن شرلی با موهای قرمز و با خانمان یا همان پرین بود. شخصیتهای این داستانها همه دختر بودند همه پدرشان را و بعضا مادرشان را هم از دست داده بودند و به قولی یتیم بودند. همگی آنها کارهایی انجام می دادند که بچه های عادی انجام نمی دادند دقیقا مثل ما خواهر ها با خلاقیتهای خودشان این کارها را می کردند و سعی می کردند از کمترین امکانات بیشترین استفاده را ببرند. همگی آنها چیزی برای مخفی کردن داشتند و به قولی رازی در دل داشتند خواه آن راز یتیم بودنشان باشد مثل جودی ابوت خواه هویت واقعیشان باشد مثل پرین و خواه رازهای کودکانه شان مثل آن شرلی. شخصیت آن شرلی برایم خیلی جذاب بود چون همه از زیاد حرف زدن او خسته می شدند و عکس العملهایی که نشان می دادند چیزی شبیه مادرم بود نسبت به پرحرفیهای من. نوشته های جودی آبوت دست کمی از شعرها و داستانکها و انشاءهای من نداشت و ترس پرین از تکبر و اخلاق پدر بزرگش برای هر پنج نفر ما آشنا بود. عشق پدر مرحومش به مادرش که مورد پسند خانواده پدریش نبود خاطراتی که پدرم تعریف می کرد ازتلاشهای خانواده اش برای انصراف او از ازدواج با مادرم را برای ما تداعی می کرد. خلاصه همه شخصیتها یک چیزهایی داشتند که به ما می گفت اینگونه باشید. جسور خلاق باهوش و کمی مرموز.
اما نکته قابل توجه در تمامی این داستانها برای ما بچه ها این بود که همگی در نهایت موفق می شدند. خدا می داند چقدر مثلا دلمان می خواست ماهم در نهایت شوهر ثروتمندی مثل جرویس پندلتون گیرمان بیاید و یا چقدر دلمان می خواست مثل آن شرلی وارد دانشگاه شده و موفقیتهایی در این زمینه به دست آوریم. حتی دلمان می خواست پدر بزرگ مان مثل پدر بزرگ سنگدل و نابینای پرین فارغ از جنسیت ما تواناییها و قابلیتهای ما راببیند و دست محبت به سرمان بکشد و ما را به عنوان عزیزترینهایش بپذیرد که البته اجل مهلتش نداد ولی مادر بزرگ محترم بعهدها صد و هشتاد درجه در رفتار خود تغییر ایجاد کرد. ما نیز مثل آن شرلی رفتیم دانشگاه ولی سختیهای زیادی را متحمل شدیم تا زندگیمان از نظر مادی بهبود یافت. ای کاش همه داستنهای سخت و همه دختران یتیم مثل جودی ابوت با مرد عاشق ثروتمند مهربان و انسان دوستی مثل جرویس پندلتون ازدواج می کردند تا خستگی روزهای سختی از تنشان در برود.
همگی این شخصیتها برای ما الگو و اسوه استقامت بودند و این را در ذهن ما تداعی می کردند که با تلاش و صبوری به هر آنچه می خواهیم میرسیم. اما دریغ که نمی دانستیم برای آن سلامتیمان را هزینه می کنیم.
همه با هم ارشد به بالا
خبرهای خوش این بود که سوگند مدیریت دولتی کارشناسی ارشد قبول شد. البته تغییر رشته داد و از مهندسی برق آمد این رشته تا به درد کارش بخورد.
امروز هم خبر رسید که در تکمیل ظرفیت سیما هم ارشد مدیریت بازرگانی قبول شده. انقدر خوشحال بود که خدا می داند. هر چند مادرمان اصلا دلش نمی خواهد بچه ها انقدر درس بخوانند و فکر می کند آرامش داشته باشند بهتر است ولی از نظر من اگر آدمها در کارشان و آموزش در حال پیشرفت نباشند در واقع در حال درجا زدن نیستند بلکه در حال عقب افتادن و پسرفت هستند چون همه به جلو حرکت می کنند و پیشرفت می کنند و ما عقب می مانیم. علاوه بر این خوشحالم که همه دوره تحصیلات تکمیلی را طی می کنند و یک خانواده یکدست خواهیم داشت.
خواهر ها خدا قوت امیدوارم با بچه و کار و زندگی موفق شوید. ولی خداییش سه تا دانشجوی ارشد در یک خانواده خیلی سخت است. خدا قوت دهد به مادرم و کل اعضای خانواده و شوهرانشان.
یا حق
تولد امیر حسین
هیچ چیز برایش تا آخر عمر محبت پدر نمی شود.
من وقتی تماشا می کردم بغضم ترکید و اشکم غلتید. چند سال دیگر که مشکلات هسته ای کشور حل شود و به خواسته هایمان برسیم امیر حسین و آرمیتا هم می شوند مثل هزاران فرزند شهید دیگر که وقتی جنگ تمام شد همه چیز تمام شد. رفتارها زننده شد. دلهای فرزندان خون شد. شدیم چوب دوسر طلای مملکت که هم از مردم لگد بخوریم و هم .....
دوستان حالم بهتر است و مشغول جمع آوری دیتا برای پایان نامه ام هستم تا هرچه زودتر جمعش کنم. از اینکه جویای احوالم هستید بسیار سپاسگذارم.
- ۹۵/۰۴/۱۹