پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

مشخصات بلاگ
پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

(((نثار ترفیع مقام عالی حضرت صادق الائمه صلوات )))

پایگاه فرهنگی مذهبی شهدای رضوان

زندگی نامه شهدای منطقه نوق رفسنجان

شهدای دهستان رضوان

شهدای بخش فردوس

شهدای بخش نوق

آخرین نظرات

۴۶ مطلب با موضوع «خاطرات شهدا» ثبت شده است

از اسیری که در سنگرش پنهان شده بود تا شهادت با گلوله مستقیم تانک
  • خادم الشهداء
خاطرات روزانه یک رزمنده یزدی از عملیات نصر7

اوایل تیرماه 1366 به دستور فرمانده تیپ، همه نیروها به جز نیروهای مستقر در فاو و تعدادی از نیروهای فنی گردان، باید به محل مأموریت جدید تیپ در جبهه غرب اعزام می شدند.

  • خادم الشهداء
شهید غواصی که آمدنش را به بی سیم چیش اطلاع داد
  • خادم الشهداء

شهید صیاد شیرازی تعریف می کرد که رسیدیم به روستا و خیالمان راحت شد که دیگر نجات پیدا کردیم. تا رفتیم توی روستا مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم ای بابا! ما خودی هستیم، ما خلبانیم. گفتند: نه شما لباس خلبانی نپوشیدید و شروع کردند به کتک زدن ما.

  • خادم الشهداء

جانباز شهید سید رحمت الله احمدی ، در همان دوران انقلاب فعالیت های انقلابی خود را ...

  • خادم الشهداء

اگر به سمت مار شلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدند. اگر هم فرار می کردیم عراقی ها مارا می دیدند. مار هم به سرعت به سمت ما می آمد. فرصت تصمیم گیری نداشتیم. آب دهانم را فرو دادم. در حالی که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم.

  • خادم الشهداء

من دیروز هماهنگ کرده بودم که یک هفته­ ای برای دیدن دخترم بیایم مشهد و برگردم.(دختر شهید سمندری آن زمان دو سه ماه بود ) ولی الان که جلیل شهید شده فکر می­کنی بیایم یا نه؟

  • خادم الشهداء

عملیات‌ «والفجر2» از سلسله‌ عملیات‌های‌ «والفجر»، بیست و نهم تیرماه 1362 در منطقه‌ مرزی‌ پیرانشهر و بلندی‌های «حاج‌عمران» در شمال‌ غربی‌ ایران، توسط‌ یگان‌های‌ سپاه‌ پاسداران‌ و ارتش‌ جمهوری‌ اسلامی‌ ایران‌ اجرا شد. در این عملیات حجت‌الاسلام‌ «مصطفی‌ ردانی‌پور» به شهادت رسید.

  • خادم الشهداء
دلنوشته دختر شهید التفات ابوالفتحی :بغض گلوی دخترک را فشرد چون او پدری نداشت که به او سلام کند. روبه روی مقبره شهدا نشست و سرش را به ستونی تکیه داد، چشمانش را بست و به پدرش فکر کرد ،در حالی که قطرات اشک روی گونه هایش سرازیر می شد نسیم خواب از میان مژه هایش گذشت و به خواب فرو رفت.
  • خادم الشهداء
فرمانده بعثی با کلاه قرمز تکاوری بالای سرم آمد، می‌توانستم چهره برافروخته‌اش را ببینم، در دل از خدا طلب مغفرت کردم، هفت تیرش را به سمت سرم نشانه گرفت، چشمانم را آهسته بستم.....
  • خادم الشهداء